نرسیده به شیخ نمر
می پیچی تو بشار اسد ،
سمت چپت چاوز رو رد می کنی،
حسن نصر الله رو هم رد می کنی
می رسی به الحوثی ،
الحوثی رو تا اخر می ری
سمت چپت تابلو خیابون زکزاکی رو می بینی!!!
ميپيچي تو كوچه عماد مقنيه
همونجا پلاك احمد خاتمى
روزی گذر شیخ بر بلاد افغانستان فتادی،هوا رو به تاریکی گذارد و شیخ
در دل سیاهی شب گرفتار بشد.
ناگهان شیخ خویش را در محاصره"طالبان" بدید.
فرمانده طالبان روبه شیخ گفت:ای شیخ پارسی آیا از برای استمداد ما
و جهاد با کفار آمدی؟
شیخ با خود گفت بلاشک اگر بگویم نه این دیوانگان دانه دانه ریشهایم بکنند
و خشتکم سلاخی کنند.پس از سر دانایی فرمود:
آری آمدم تا شریعت اسلامی همی اجرا کنیم.
طالبانیان نعره براوردند وشعار دادند: "ایسلام زینده باد،آمریکی مورده باد".
فرمانده طالبان شیخ در آغوش گرفت ودر همان حین کمربند انفجاری بر
کمر شیخ ببست و گفت شهادتت مبارک برادر!
شیخ اشهد خویش بخواند و با خود گفت همانا شیخی مزخرفترین شغل
است که درنهایت آدمی را به فنا دهد!
و ضامن انفجار بفشرد.........
لحظه ای بعد
شیخ به خیال اینکه در بهشت است چشمانش گشود و دید همانجا هست
که بوده و نمرده!صدای خنده شنید برگشت و دید طالبانی در کار نباشد
همانا مریدان هستند که شیخ را سرِ کار گذاشته اند!!
پس شیخ فحش ناموسی را چون رگبار بر سر مریدان فرو آورد و به دنبال
آنان تا قندهار بتاخت