جن، نبوغ، بیماری روانی

vv1990

New member
روانشناسی محصول تفکر پوزیتویستی قرن نوزدهم هست، در زمانی که روانشناسی شکل گرفت(نیمه دوم قرن نوزدهم و به طور دقیقتر سال 1879)، علوم سخت(مثل فیزیک، شیمی و ...) از مرحله علم پوزیتویستی کم کم داشتند خارج می شدند، روانشناسی برای اثبات علمی بودن خودش در ابتدای امر موضع سخت پوزیتویستی گرفت، در حالی که همین زمان فیزیک داشت مرحله نسبیت و کوانتوم رو می گذروند، روانشناسی به تدریج از دهه 50 میلادی به بعد موضع پوزیتویستی خود را کم کرد و وارد دوران نسبیت گرایی و تفکر نقادانه تر شده.جالبه بدونید که در ابتدای شکل گیری این علم رفتارگراها موضع ذهن رو غیرقابل بررسی می دونستند اما بعدها و در دهه هفتاد میلادی انقلاب علوم شناختی در روانشناسی شکل گرفت.هیپنوتیزم خود یک موضوع علمی مفصل دارد که البته حمایت تجربی زیادی یافته و برای اثباتش نیازی به بررسی مسایل فرامادی نیست، در زمینه تله پاتی هم کارهای تحقیقاتی مفصل انجام شده مام هنوز تایید کامل نگرفته، لازمه بدونید که در روانشناسی هم مثل هر علم دیگری فقط و فقط موضوعاتی تایید می شود که حمایت تجربی کافی رو داشته باشند
 

شفيع

New member
میشه بیشتر توضیح بدین؟...
نگاه كنيد امروزه كه شما تيمارستانها و بيمارستانهاي رواني مرتبي با كادر مججرب درماني ميبينيد محصول سده ها تلاش بوده.در اوايل روانشناسي مردم معتقد بودن كه افراد رواني توسط ارواح و شيطان تسخير شدن و در مراحل بعد كه چكش اهنين براي سركوب جادوگران پيدا شد و بعد به مسمريسم رسيد كه بينان گذار هيپنوتيزم محسوب ميشه و... مباحث طولانيه و ميدونم سر در نمياريد واسه همين نميخوام بگم
 

rawy

New member
این داستان بر گرفته از کتاب “دانستنیهایی درباره جن”

تالیف حضرت حجته السلام والمسلمین حاج شیخ ابوعلی خداکرمی

ماجرایی واقعی درباره ی ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است:


ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:

مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .


ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است

.روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود

من به وجود این دوستان گرامی اعتقاد دارماااااا ولی یه سوال برام پیش اومد اینکه اگه این آقای داماد به کسی چیزی نگفت شما اینا رو چطوری نقل قول کردین؟؟؟ :(50)::33::smiliess (12)::25r30wi:
 
بالا