علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را...كه به ماسوا فكندي همه سايه ي هما را...
وقتي ده ساله بودم هرگز دلم نميخواست روز پدر بشه..هرگز...ديدن بچه هايي كه با ذوق تو راه برگشت از مدرسه از پارك گل ميچيدن براي پدراشون دلم رو هزاران تكه ميكرد... بابا روي تخت بود وبي صدا...فقط نگاه ميكرد...نگاه... كوچيك كه بودم خودش اذان رو يادم داد...اشهد ان علي ولي الله...
شب بيست و يكم.. درست شب رفتن عشقش، اون هم پر گشيد به آسمون تا كه اونجا قرآن به سر بگيره...يازده سالم كه شد.. گل ميخك قرمز ميخريدم با يه رمان سياه.. روي سنگ سفيد بابا...
بابا.. كلمه غريبيه كه چند ساله از گفتنش محروم شدم... بچه ها از طرف من دست بكشيد روي دستهاي زبر و پينه بسته پدراتون... فردا شب پيشوني پرچروكشون رو ببوسيد...نياد روزي كه بگيد اي واي ديگه دير شده...
داداشاي گلم روزتون مبارك زير سايه مهر اميرالمومنين باشيد...:rose: