اونقدر کارتونهای جذاب و به یادماندی دیدیم که حسابش از دستمون خارج شده... واقعا با اونها زندگی کردیم ... با اونها بزرگ شدیم
اما میخواهم یه خاطره بگم... واسه خودم خیلی زیباست...
یادم میاد شبهای زمستون حدودای ساعت هفت بود که کارتون با خانمان (شاید هم بی خانمان، هیچ وقت درستش رو نفهمیدم) یعنی همون پرین خودمون رو پخش می کرد... من و دو تا خواهرهام با چنان شوق وذوقی این کارتون رو میدیدیم که کم کم پدر مادرم هم علاقه مند شدن... هیچ وقت فراموش نمیکنم اونروز هایی رو که با پدرو مادرم دور هم می نشستیم پرین نگاه می کردیم... یادمه تا شروع می شد سریع مامانم رو صدا می زدیم می گفتیم بدو بدو پرین شروع شد... مامانم هم از توی آشپزخونه کارهاش رو رها می کردو میومد با ما پرین میدید ... الان که فکرش رو می کنم خیلی واسم زیباست... شبهای سرد زمستون و کانون گرم خانواده... یادش بخیر
چقدر کارتون های زیبا میدیدیم... یادشون بخیر... البته من نمیدونم چرا همیشه طرفدار شخصیت های مظلوم کارتون ها بودم، مثلا توی فوتبالیست ها عاشق کاکرو بودم و از سوباسا و تارو خیلی بدم میومد... توی همه ی اون کارتون ها همیشه طرفدار شخصیت منفی داستان بودم... واسه همین همیشه با آبجی هام دعوا داشتیم...
کماندار نوجوان یه شوالیه داشت کلا طرفدار اون بودم الان اسمش رو نمیدونم
دوقلوهای افسانه ای (که البته بعدها شنیدم اینها اصلا دوقلو نبودن و جمهوری اسلامی اینجوری سانسورش کرده بود) یه پیرمرد جادوگر بود بنام هوچنگ، خیلی دوستش داشتم... وقتی فوت شد کلی واسش ناراحت شدم...