ادم نشدن پسر

princess

New member
پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر



حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر



دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر



رنج بسیار کشید و پس از آن

زنده گشت به کامش چو شکر



عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر



چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر



پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر




پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر



گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر



پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در



«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»



جامی​
 
بالا