آنگه بر بال زندگی سوار بودم،
تاریک و خلا ،
ترس همچو باد
کله ی خالی اش بر درونم سنگین شد ...
قلبم، تو را در مغزم آورد
چه ساده جنگ را بردی
تاریکی و ترس و خلا را در خود پُر کردی
اینک من هستم و بالکی،
زندگی را سوار کرده ام
هر نفسم باد گرمِ تابستانی
بر شنِ نم دار ساحل
جوهری از لبخندت
آسمانم را آبی...