دفتر شعر

حسان

Well-known member
ک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد

یابد نشست و یک غزل تازه کار کرد

در کوچه می گذشتم و پایم به سنگ خورد

سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد

از ذهن من گذشت که با سنگ می‌شود

آیا چه کارها که در این روزگار کرد !

با سنگ می شود جلوی سیل را گرفت

طغیان رودهای روان را مهار کرد

یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت

بی سرپناه ها همه را خانه دار کرد

یا می شود که نام کسی را بر آن نوشت

با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد

یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت

زد شیشه ای شکست و دوید و فرار کرد

با سنگ مفت می شود اصلا به لطف بخت

گنجشک‌های مفت زیادی شکار کرد

یا می‌شود که سنگ کسی را به سینه زد

جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد

یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را

در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد

ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ

اینگونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد :

تنها به یک جوان فلسطینی‌ام بده

با من ببین که می‌شود آنگه چه کار کرد!
 

pouya_s2

New member
آنگه بر بال زندگی سوار بودم،
تاریک و خلا ،
ترس همچو باد
کله ی خالی اش بر درونم سنگین شد ...
قلبم، تو را در مغزم آورد
چه ساده جنگ را بردی
تاریکی و ترس و خلا را در خود پُر کردی
اینک من هستم و بالکی،
زندگی را سوار کرده ام
هر نفسم باد گرمِ تابستانی
بر شنِ نم دار ساحل
جوهری از لبخندت
آسمانم را آبی
دریایم را آبی
و گلستانی را از رز آبی پر کرد
دیگر نه بوی گندی مرا میشناسد
نه عکسی زشت
و من ...
از پشت مردمک چشمانت
چه ساده خدا را میبینم



"پویا-سین"
 

love virology

New member
احمد شاملو

با سكوتي، لب من

بسته پيمان صبور ـ



زير خورشيد نگاهي كه ازو مي سوزم

و به نفرت بسته ست

شعله در شعلة من،



زير اين ابر فريب

كه بدو دوخته چشم

عطش خاطر اين سوخته تن،



زير اين خندة پاك

ورود جادوگر كين

كه به پاي گذرم بسته رسن . . .





آه!

دوستان دشمن با من

مهربانان در جنگ،



همرهان بي ره با من

يكدلان ناهمرنگ . . .





من ز خود مي سوزم

همچو خون من كاندر تب من



بي كه فريادي ازين قلب صبور

بچكد در شب من



بسته پيمان گوئي

با سكوتي لب من.
 

love virology

New member
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

حافظ
 

Nike313

New member
قیصر امین پور:

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود
 

imanmirr

New member
هندسه ی چشمانت
شاعر : ایمان میر(خودم):riz304:
آسمان را از دلم امشب خبر کن نازنین
جان من را با نگاهت پر شرر کن نازنین
شعر من آوای درد و غصه هایم را سرود
بیت بیت شهر دردم را ز بر کن نازنین
هندسه در چشم من تعبیر چشمان تو شد
جبر عشقت را به قلبم بیشتر کن نازنین
حاصل مشتق ز چشمت را نوشتم بر دلم
حد مهرت را به من پیوسته تر کن نازنین
چون مثلث گوشه گیرم کنج دیوار غمت
منحنی خنده ات را بارور کن نازنین
حال و روزم تابعی از حد مهرت بر دلم
رفع ابهامم شبی با چشم تر کن نازنین
چون زمستان برفی ام ای آفتاب عاشقی
سوز سرمای تنم را گرمتر کن نازنین
شادی ام تقسیم بر صد غصه ام مضرب ز صد
کام خشکم را شبی با بوسه تر کن نازنین
در نهایت نام "ایمان" حک شود بر روی سنگ
شام هجران را به وصلت چون سحر کن نازنین
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahsaa

leylii

New member
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم
برای آنکه باید باشد و نیست ...
 

pari20

New member
امروز که دستم زدست تو تهی ست در نگاهم رنگ چشمان تو نیست
می رسد فردا آیا روزی که بگیری به مهرت دستم ؟
در نگاهت با عشق بنگری بر چشمم؟...
(پری)
 

imanmirr

New member
این غزل رو هم تقدیم میکنم به کسانی که دستشان در دست کسی جا مانده و پایشان به راه دیگری رفته است و دلشان بین دست و پا ,دست و پا میزند برای وصال روی یار.

"نشــــان قبــــــــــــر"

شاعر: ایمان میر


مرا قاصد خبر آورد که از عشقم حذر کردی
هوای دیگری داری به بالینش سفر کردی
شتابانی به کوی او هوای او به سر داری
تو رفتی و شب وصلت برایم بی سحر کردی
سر و سامان من بودی صفای جانِ من بودی
زدی آتش به سامانم نشستی و نظر کردی
به اوج آسمان بودم زمین در زیر پایم بود
مرا با تیر هجرانت زدی بی بال و پر کردی
به چشمانم نگاهی کن بخوان نا گفته هایم را
شنیدی حرف چشمانم جهانی را خبر کردی
مرا هم روزگاری بود میان بزم سرمستان
ز دستت باده نوشیدم مرا زیر و زبر کردی
چو مجنون بلا دیده شدم آواره ی کویت
تو لیلی وش رمیدی و مرا آشفته تر کردی
چو فرهاد تیشه بر دستم شکستم بیستون ها را
سپردم جان شیرینم مرا بی همسفر کردی
نشان قبر "ایمان" را بگیر از کوی ناکامان
بخوان حمدی و توحیدی اگر روزی گذر کردی

تقدیم به تمام دوستان انجمن.
:rose:
 

love virology

New member
کاش با اندیشه ها بیگانه بودم
کاشکی دیوانه دیوانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
من جهانی می پسندم خالی از هر نا روایی
دوست دارم زندگی را با صفای بی ریایی
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
کاش با اندیشه ها بیگانه بودم
کاشکی دیوانه دیوانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
 

imanmirr

New member
این مثنوی تقدیم به همه شما دوستان انجمن.
کوچک شما:ایمان میر


هر کس به طریقی ره حق می جوید
هر کس به زبانی سخن و راز بگوید
هر کس به رهی, راهی آن بنده نوازست
ستار عیوب است و سزاوار نمازست
راهش ره خیر است و مرامش همه پاکی
اعجاز خدا خلق شده در تن خاکی
هستی همه یکذره ز الطاف وجودش
یکذره سپاس است نهی سر به سجودش
خاک ره او مشک فشان تن و روحست
بر موج بلا یاد خدا کشتی نوحست
او حاضر و ناظر به بد و خوب زمانست
نورش به دل و روشنی هر دو جهانست
بیگانه ومنفور زه هر کار پلید است
نامش گره از کار گشاید چو کلید است
بر درگه او هر چه که بینی همه خیر است
در مذهب او کفر,پرستیدن غیر است
بخشندگی او به دلم نور امید است
از لطف خدا بعد شب تار,سپید است
همسایه ی جانت اگر از جنس خدا شد
در روز جزا حکم تو از غیر جدا شد
گر در همه ی عمر خطا کردی و تکرار
نومید مشو, از کرم و بخشش دلدار
خواهی که شود روح تو چون باغ و گلستان
بر دشت دلت زمزمه کن آیه ی قرآن
خواهم ز خدا بهر شما پاکی و عصمت
بر زندگی و عمر شما بارش رحمت
"ایمان" اگر از حکمت او گشته چو پاییز
امید خدا در دل و جانش شده لبریز
:rose::rose::rose:
 

love virology

New member
عزیز بومی ای هم قبیله

رو اسب غربت چه خوش نشستی

تو این ولایت ای با اصالت

تو مونده بودی تو هم شکستی

تشنه و مومن به تشنه موندن

غرور اسم دیار ما بود

اون که سپردی به باد حسرت

تمام دار و ندار ما بود



کدوم خزون خوش آواز

تو رو صدا کرد ای عاشق

که پر کشیدی بی پروا

به جستجوی شقایق



کنار ما باش که محزون

به انتظار بهاریم

کنار ما باش که با هم

خورشید و بیرون بیاریم



هزار پرنده مثل تو عاشق

گذشتن از شب به نیت روز

رفتن و رفتن صادق و ساده

نیامدن باز اما تا امروز



خدا به همراه ای خسته از شب

اما سفر نیست علاج این درد

راهی که رفتی رو به غروبه

رو به سحر نیست شب زده برگرد
 

love virology

New member
چه بگويم؟ سخنی نيست.

می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند
در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نيست.
چه بگويم؟ سخنی نيست.



پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشی
خاموش
نشسته‌ست.


بام‌ها
زيرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.




چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی
نيست.


وندر اين ظلمت‌جا
جز سيانوحه‌یِ شومرده زنی
نيست.


ور نسيمی جنبد
به ره‌اش
نجوا را
نارونی نيست.


چه بگويم؟
سخنی نيست
 

navik

New member
از دلنوشته " بیا باهم پرواز کنیم "

مهربانی به اندازه جواب
یک سلام
از او که نمیشناسیش
حتی به لبخندی
به جایی از این دنیا بر نمیخورد
حالا هی تو خودت را بالاتر نشان بده
او ساده تر از این حرفهاست !
او به سادگی یک سلام بی جواب توست
به اندازه یک جواب هم زندگی میکند
او صادقتر از این حرفهاست
کمی به خود خودت نگاه کنی
او را میبینی
او خود توست
حالا هی تو خودت را بالا بگیر .
...
k1nd
93.5.11
 

navik

New member
سوی چشمانم را پشت چراغ قرمزی
که تو ایستاده بودی جا گذاشتم
با خودم کلانجار میرفتم که چرا یک شاخه کل از تو نخریدم
تا گره های پیشانی کودکانه ات کمی باز شود
شاید این تصادف بی وقت در این وسط چهار راه
فرصت خوبی بود تا برگردم و از تو شاخه گلی بخرم
و تازه وقتی کنار ماشین برگشتم
راننده ماشین روبرو به افسر میگفت این شخص دیوانه است
تصادف کرده بدو بدو رفته گل میخره!
افسر با گشاده رویی گفت:
گل رو برای کی خریدی تو این احوال ؟
منم بی درنگ گفتم برای هرکسی که قدرشو بدونه !
گاهی درمشکلات هم میشود گریزی به شادی زد .
البته شاید اگر راه و رسم دیوانگی را اموخته باشیم .!
k1nd
 

navik

New member
..
دوستان وقتی دور هم هستید
به چشمها بیشتر نگاه کنید
تا سر و وضع ظاهری .
فکر نکنید من خیلی حالیمه که دارم اینو میگم نه
.
چند روز پیش فیلم یکی از جمع دوستانه هامون رو میدیدم که مربوط به یه هفته پیش میشه .
تو اون بگو بخند متوجه شدم چشمای یکی اون وسط اشک داشته و ما ندیده بودیم .
ساعت 22 شب بود رفتم سراغش
و فهمیدم که چند وقتیه درگیر بیماری همسرشه
و باید بگم که من میدونم
که چقدر همدیگر رو دوست دارن
و چه مشکلاتی را برای با هم بودنشون پشت سر گذاشتند
ساعت 23 بود که تقریبا همه اون جمع دور هم بودیم
البته با تاخیر چند روزه
هر چی میگم دلم از خودم خنک نمیشه
که چرا گاهی اینقدر کنار هم هستیم
ولی غافل از هم هستیم
این فرصتی برای ما هست
که زمان از دست رفته ای که دوستمون تنها مونده و تنها اشک ریخته را برای خودمون جبران کنیم
دوستان از چشمان دوستانمان غافل نمانیم
که شرمنده میشیم البته گاهی فرصت شرمنده شدن هم پیش نمیاد
و همیشه فیلمی برای باز بینی لحظه های گذشته وجود نداره .
navik
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mohana

imanmirr

New member
این غزل را تقدیم میکنم به تمام دوستان عزیز.

مونس جان که نباشد کور بودن بهتر است
گر نباشد نور حق بی نور بودن بهتر است

قصه ی هجران یوسف را شنیدم بارها
از زلیخاهای دوران دور بودن بهتر است

گر دهی افسار تن در دست شیطان رجیم
این تن شیطانی اندر گور بودن بهتر است

سرزمین عاشقان باشد جدا از عاقلان
از نگاه جاهلان منفور بودن بهتر است

در جهان تا میتوانی ساده و یکرنگ باش
در عبور نور غم منشور بودن بهتر است

سر به دار عشق او دادم در این ویرانسرا
در مسیر سرخ عشق منصور بودن بهتر است

در میان این هیاهوی عجیب سرنوشت
دلخوشی عابدان را حور بودن بهتر است

هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
در مسیر بندگی مجبور بودن بهتر است

سکه ی اقبال من گویا که شیرش خفته است
در ظهور سکه ها یک جور بودن بهتر است

ناله کم کن جان "ایمان " از غم و درماندگی
در دو روز زندگی مسرور بودن بهتر است


(ایـــمان میـــر)
:riz304:
 

farnaz55

New member
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را !

"کاظم بهمنی"
 

imanmirr

New member

سرگشته و حیران شده ام حرفی نیست
چون شمع شبستان شده ام حرفی نیست
در مخمصه ی زمانه می چرخم و باز
از چشم تو پنهان شده ام حرفی نیست
بر دشت کویر دل خود می گریم
چون قطره ی باران شده ام حرفی نیست
در راه وصال تو به سر آیم و باز
افتاده و خیزان شده ام حرفی نیست
در جام دلم خون فراقت پر شد
من بی سر و سامان شده ام حرفی نیست
افسار دلم را تو گرفتی و رمیدی
در چشم تو حیوان شده ام حرفی نیست
آغاز نمودم سخن عشق صد افسوس
چون نقطه ی پایان شده ام حرفی نیست
در دایره ی عشق تو سرگردانم
راهیِ بیابان شده ام حرفی نیست
خوشنامی تو در همه عالم شده پیدا
بدنام لرستان شده ام حرفی نیست
احوال تو سرسبز شده همچو بهاران
من برف زمستان شده ام حرفی نیست
جانم شده بر تیر دو چشم تو نشانه
جان داده به جانان شده ام حرفی نیست
"ایمان" بجز راه خدا راهی نیست
چون رهرو قرآن شده ام حرفی نیست
(ایمان میـــر)
 

imanmirr

New member
تو آن شوق وصال روی یاری
خزان دیدگانم را بهاری

من آن مخروبه ی دشت جنونم
تو گلزاری به روی هر دیاری

من آن دیوانه ی ناز نگاهم
تو هم با هر نگاهی ناز داری

من آن دردم که درمانی ندارد
تو هم بر درد من چون شوره زاری

من آن برگ غریب هر خزانم
تو من را زیر پایت میگذاری

من آن روز غم انگیز فراغم
تو آن روز رفته ای در یاد داری؟

من آن کفرم به دین هر مسلمان
تو بر کفر دلم "ایمان" داری.

(ایـــمان میــــر)
 
بالا