چرا ديگر نمی آيی؟
چرا ديگر نگاهم را نمی فهمی؟...... از اکنونم رها گشتی
من اين را خوب می دانم، تو بعد از اين هم نمی آيی
دگر جانم توانی را نمی بيند به دستانم
غم اندوه هجرانت تمامی تمامم را به لغزش روی کاغذها بدل کرده...
نگو با من خدا حافظ
نگفته خوب می دانم ، دگر هرگز نمی آيی...
به من گفتی خداحافظ و بر دریای چشمانم بلور اشک جاری بود
خداحافظ کلامی سرد و غمگین است
غم رفتن غمی بسیار سنگین است
اگر رفتی دگر تا عمر دارم داغدار رفتنت هستم...
و من چون ماهیم دور از تو می میرم
چرا ديگر نگاهم را نمی فهمی؟...... از اکنونم رها گشتی
من اين را خوب می دانم، تو بعد از اين هم نمی آيی
دگر جانم توانی را نمی بيند به دستانم
غم اندوه هجرانت تمامی تمامم را به لغزش روی کاغذها بدل کرده...
نگو با من خدا حافظ
نگفته خوب می دانم ، دگر هرگز نمی آيی...
به من گفتی خداحافظ و بر دریای چشمانم بلور اشک جاری بود
خداحافظ کلامی سرد و غمگین است
غم رفتن غمی بسیار سنگین است
اگر رفتی دگر تا عمر دارم داغدار رفتنت هستم...
و من چون ماهیم دور از تو می میرم