مهدیس
پسندها
4

نوشته‌های نمایه آخرین فعالیت فرستادن‌ها درباره

  • به راننده اخمو گفتم :
    شما خوشحاليد
    گفت نه ! يعني چه ؟ چه معني دارد ؟
    جواب دادم خودتان نوشتيد
    از اينكه با شما همسفريم خوشحاليم
    لبخندي زدو گفت الان خوشحالم !
    من هم خوشحال شدم
    حداقل به چيزي كه نوشته بود عمل كرد !
    k1nd
    ( دل نوشته از : navik )
    ""اينجا مركز نگهداري از كودكان بي سرپرست است. بفرماييد! ""
    .
    .

    چه كرديم خدايا باتو
    انقدر دور كه دستمان به تو نميرسد و نا اميد ميشويم
    و گاهي آن قدر نزديك كه حتي به چشممان نميآيي
    خدايا كاش ميدانستيم
    اين همه صغري كبري نميخواهد
    كنارمان هستي دوستمان هستي و ما را دوست ميداري
    بي واسطه بي بهانه و ...
    گاهي دلم ميسوزد به خودم ، كه حتي نشانه ها را نميفهمم
    هنوز هم اين سادگي را انقدر پيچيده ميكنم كه سردرگم ميشوم
    امروز خدا را با كودكي ديدم كه بي واسطه با او سخن ميكفت !
    وقتي پرسيدم از خدا چه ميخواهي او گفت: بستني...!
    و من خند ه ام گرفت .......ولي بٌهتم تركيد
    وقتي چند لحظه بعد يكي از بازديدگنندكان
    با بستني به ملاقتشان آمد
    خدا به همين سادگي است .
    k1nd
    91/7/5 ( دل نوشته از: navik )
    خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمیشود، تنها كسی است كه با دهان بسته هم میتوان صدایش كرد، با پای شكسته هم میتوان سراغش رفت، تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد، تنهاكسی است كه وقتی همه رفتند میماند، وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید، وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود و تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه كردن. خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم...
    خواهي كه بداني هدف از بهره وري چيست؟





    اين هفــت شــعار اســت ترا يار و مــددكار

    ب بهـــره بهــتر ز تلـاش و هـنـــــر و كـار

    با خـــرج كم و و قــت كـم و كوشــش بسيار

    ه همـــقـدمي با همـــه در عرضـــه توليـد

    تا پر شــــود از زحمـــت تو عرصـــــه بازار

    ر رشـــــد و توانايي فرهـــنگـي و مــالـي

    تا فكر تو افزون شــود و ســـود تو سـرشار

    ه هــر چه تواني تو بكن مصــــرف كمـتر

    تا زان بشـــود مكنـــت بســــــيار پديدار

    و وقت شناسي به سر كار و به هـر جاي

    تا آن كه به موقــع شـــوي از كار سبكبار

    ر رهـــبـري كـار بــه كوتاهـــــترين راه

    تا كار تو آســـــان شـود و راه تو همـــوار

    ي ياري ياران پي توليـــــد فـــــزونتـــر

    تا بهــــره وري بهر تو بســــــيار دهـد بار

    مجتبی کاشانی
    " وقتي استوره هاي ما اينقدر غريب هستند "
    " بر پيراهن جوانان ما عكس چگوارا نقش مي بندد "

    بر ديوارتان متن هاي زيبايي از دكتر چمران ديدم
    هميشه اين مرد برايم فراتر از يك انسان بوده
    كسي كه مرزهاي انديشه را درنورديد از مرزهاي بين انسان و خدا گذشت
    و به مكاني رسيد كه انسان و انسانيت بدون احتصاب جغرافيا رنگ و مليت ، برايش ارزشمند گرديد
    لبنان آمريكا يا هر جاي ديگري كه بشود تصورش را كرد
    در ك او براي كساني كه تعلقات زميني ،زمين گيرشان كرده باشد .مشكل است
    ولي كساني كه تنها با او ساعتي برخورد داشته اند شيفته انسانيت و ابعاد معنوي اين مرد شده اند
    و كلام آخر اين مرد يك عاشق خالص بود كه اين را ميشود از سخنان همسرش دريافت
    روحش شاد و يادش گرامي
    k1nd
    نقاشی هایی که توسط شهید دکتر مصطفی چمران کشیده شده است.

    [IMG]
    [IMG]

    [IMG]
    [IMG]

    نقاشی هایی که توسط شهید دکتر مصطفی چمران کشیده شده است.
    بغض حلقومم را فرا گرفته است، مي خواهم بگريم.مي خواهم فرياد بكشم، مي خواهم به دريا بگريزم

    و مي خواهم به آسمان پناه ببرم.اشك بر رخساره زردم فرو مي چكد.آن را پاك مي كنم تا ديگران نبينند،

    به گوشه اي مي گريزم تا كسي متوجه نشود...

    چند ساعتي سوختم و در شور و هيجاني خدايي غوطه ور خوردم.قلبم باز شده بود، روحم به پرواز در

    آمده بود، احساس مي كردم كه به خدا نزديك شده ام، احساس مي كردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر

    گذاشته ام، همه را و همه چيز را ترك كرده ام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با

    درد مي سازم و فقط خداي بزرگ را پرستش مي كنم...

    راستي عبادت چيست؟ جز آن كه روح را تعالي دهد؟ و آن احساس نا گفتني را در دل آدمي ايجاد كنم؟

    احساسي كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش در مي آيد، جسم مي سوزد، قلب مي جوشد، اشك

    فرو مي ريزد، روح به پرواز در مي آيد و جز خدا نمي بيند و نمي خواهد...اين احساس عرفاني، كه از

    اعماق وجود آدمي مي جوشد و به سوي ابديت خدا به پرواز در مي آيد، عبادت خوانده مي شود...

    دل نوشته از: شهید دکتر چمران
    "دسته بندی نشویم "

    و تو را میپرسند
    دختری یا که پسر ؟
    روی برگ کنکور !
    برگه استخدام !
    یا هر ان چیز دگر
    و همه غافل از این
    ادمی باید بود
    قبل هر جنسیت
    کودکی یا که بزرگ
    دختری یا که پسر
    مرد پیری نه جوان !
    یا هر ان چیزی که
    "دسته بندی باید "
    یک سخن کافی هست
    ادمی هستیمو
    دردمان مشترک است !
    دوستان خوبم
    ما همه انسانیم
    ماهمه مخلوقیم
    دور از هر چه بد است
    دور از هرچه کم است
    دردمان یک کلمه است
    ""ادمیت باید ""
    قبل هر بود و نبود !
    گر شویم انسانی!
    چه اهمیت هست
    دختریم یا که پسر
    نور باید که شویم
    و بتابیم به هم
    روشن و زیباییم
    ما فقط تن هاییم !
    ما همین انسانیم ..
    k1nd (دل نوشته از: navik)
    مرا يك لحظه مهمان باشيد
    حتي اگر بر سايه ديوار كوتاهم باشد
    سلام
    ممنونم.
    روز شما هم مبارک باشه. البته ببخشید که دیر شد.
    :bunnyearsmiley:
    چمران از نگاه یک دانش آموز کلاس پنجمی

    بدون حتی یک کلمه میشود کتابی نوشت
    شاید سکوتی که داشتی همان کتاب نانوشته
    تو بود که به چاب هزارم هم رسیده ...!
    ولی هربار که میخوانمش مفاهیم جدیدتری از آن میفهمم .
    k1nd ( دل نوشته از: navik )
    صاحب یک دیوارم
    بی در بی پنجره
    واین مفهومی است از خانه ای که من در
    در تصورات خویش ساخته ام
    تا با شما به نظاره بنشینم بر آنچه که
    که مینویسم ، و مینویسند بر آن ، و چنین است که
    آن دیوار هستی میابد به بودن ...!
    باز هم اول مهر آمده بود
    و معلم آرام
    اسم ها را می خواند:
    «اصغر پور حسین»
    پاسخ آمد: حاضر
    «قاسم هاشمیان»
    پاسخ آمد: حاضر
    «اکبر لیلازاد»
    پاسخش را کسی از جمع نداد
    بار دیگر هم خواند:
    «اکبر لیلازاد»
    پاسخش را کسی از جمع نداد
    همه ساکت بودیم
    جای او این جا بود
    اینک اما تنها
    یک سبد لاله سرخ
    در کنار ما بود
    لحظه ای بعد معلم سبد گل را دید
    شانه هایش لرزید
    همه ساکت بودیم
    ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
    غنچه ای در دل ما می جوشید
    گل فریاد شکفت
    همه پاسخ دادیم:
    ما همه اکبر لیلا زادیم...
    کوه پرسید ز رود

    زیر این سقف کبود راز ماندن در چیست؟

    گفت: در رفتن من.

    کوه پرسید و من؟

    گفت در ماندن تو...

    بلبلی گفت و من؟

    خنده ای کرد و گفت : در غزل خوانی تو

    آه از آن آبادی که

    در آن کوه رود

    رود مرداب شود

    و در آن بلبل سرگشته

    سرش را به گریبان برد

    و نخواند دیگر

    من و تو، بلبل و کوه و رودیم

    راز ماندن جز، در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده یمان نیست، بدان(ابولفضل سپهر)
  • در حال بارگیری...
  • در حال بارگیری...
  • در حال بارگیری...
بالا