غضنفر سربازیش تموم میشه، وقتی کارت پایان خدمتشو بهش میدن، نگاه میکنه میگه: ای بابا، من که ازینا چهارتا دارم! …
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سر پستم رسیدم خوابم آمد – محبت های مادر یادم آمد
نوشتم نامه ای با برگ چایی – کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامه ای با برگ انگور – جدا گشتم دو سال از خانه ام دور
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به عضنفر میگن چرا میری سربازی؟ میگه والا فقط به خاطر مرخصی هاش