بر ساحل دریای مواج زندگیم به موج های خروشان می نگرم!
به پستی ها و بلندی ها، به ساده بودن ها
گاه قایقی می آید
دستی تکان می دهد و سلامی می کند
می ماند، می گوید!
می شنوم، می فهمم
و من می اندیشم:
کدام اندوهش را برایم به ارمغان آورده است؟
از کدام تیربار حادثه به من پناه آورده
از چه سخن خواهد گفت؟ از نبودن ها و سختی این نیستی ها!
دریای من! همیشه مواج است
و مسافران دریای من
همیشه اندوهی بر لب
و دلی از حادثه ای شکسته
وچشم بارانی دارند!
اینجا همیشه طوفانی ست!
و مسافران دریای من
گاه مرمت می شوند
و گاه زخم هایشان اندکی التیام می یابد
اما میل رفتن نخواهند داشت!
اینجا همیشه مهمانی ست!
اینجا ساحل تنهایی من است!
با مهمانهایش، با خوبی هایشان!
باز هم
اینجا ساحل تنهایی من است!