زمین را نقطه ای کوچک
در کهکشانی بزرگ دیدم...
همین کافی بود تا
سوال هایم را بی پاسخ رها کنم
و به آغوش طبیعت بازگردم...
همین کافی بود تا، دوباره هوس کنم
گیتاری داشته باشم
و شعرهای جدید بنویسم...
همین کافی بود تا، دیگر از مرگ نترسم
و نگران آینده ام نباشم...
خشمم از دشمنانم فرو کشید
مهر شد...
و کینه ام، بخشش...
الماسی در نگاه تاریکم درخشید
به این فکر کردم که
شاید کل کائنات
یک سلول از سلول های خدا باشد!