داستانهای مرحله دوم

کدام داستان بیشتر نظرتون رو جلب کرد؟


  • مجموع رای دهندگان
    0

AWWA

New member
باز بقیه دوستان اگه نظری دارن بگن تا آقا احسان تصمیم نهایی رو بگیرن.
(نظر من: آقا احسان اگه میخوایین یه داستان قانون دار بگین،دوتا شکل اول خوبن. قانون میتونه این باشه که داستان ها باید بین دو تصویر ارتباط برقرار کنن.
اگه میخوایین تنوع داستانا زیاد باشه تصویر دوم خوبه.
اگه میخوایین داستانا بار عاطفی داشته باشن و قدرت توصیف نویسنده سنجیده بشه تصویر سوم خوبه) بر اساس هدفی که تو ذهنتون دارین انتخاب کنین.:riz304:
 

eeeeeeehsan

New member
خوب چون از من دعوت کردین :bunnyearsmiley: عکس مورد علاقمو میذارم ...نمیدونم به درد مسابقتون میخوره یا نه ...



پیجی این خیلی خوبه. وقتی دیدمش کمی خندیدم :)
یکی دیگه هم بذار.. یکم شلوغ تر باشه ولی. منتظریم...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: پیچک

hebe.nurse

New member
خوب چون از من دعوت کردین :bunnyearsmiley: عکس مورد علاقمو میذارم ...نمیدونم به درد مسابقتون میخوره یا نه ...




پیچی عکست خیلی باحاله. البته خب هموطور که آوا جان هم گفت برای داستان یکم محدودیت داره. چون همش ی ایده رو میده. اینجوری جذابیت تصویرسازی های متنوع رو کم میکنه وگرنه جون میده واسه نوشتن :)
 

mohana

Well-known member
این عکس عالیه...
مطمئنا داستان های مرتبط باهاش خیلی جالب میشن...:riz304:
من ک خودم ذهنم درگیره نمیتونم برا نوشتن تمرکز کنم :|
 

مجید دیجی

مدیر بخش
اون نقطه چین جاش یزدی هست. پیرزن های یزدی رو منظورم بود.

بچه ها از جمله مهنا و مجید یحتمل به خاطر کنکور نیستن، وگرنه به عنوان نویسندگان این سری انتظار می رفت نقد کنن.
دوستان دیگه هم خواهشن اگه موردی یا نقصی چیزی هست دریغ نکنید و بگید.



دوستان ببخشید که نیستم... درگیر پروژه ای سنگین هستم بعضی وقتا تا 16 ساعت پشت سر هم دارم کار می کنم ... الان به قول دوستان همشهریم " له له هسم " :smiliess (3):
در کل از انتقاد تمام دوستان ممنونم ... بله منم موافقم جنگیر کابلی که با شتاب هم نوشته شد پایان خوبی نداشت ... اما این جور پایان ها معمولا ذهن شخص رو دگیر میکنه همون کاری که با ذهن تمام دوستان کرد ...خخخخخخخخخخخ
خودم خیلی نقد به داستان خودم دارم مثلا در مورد دختری که جن رفته تو جلدش و... شخصیت پردازیش جالب نبود ... یه جورایی داستان رو روی ریتم تند می انداخت که کلا نوشته هام این مشکل را داره ...

----------

در مورد داستان دوست خوبم احسان باید بگم دلم می خواست به داستان شما رای بدم اما دیگه پارتی بازی کردم و به خودم رای دادم:ad54ad: داستانت صمیمیتی رو داشت که این روزا همه دنبالش هستن ... آفرین خسته نباشی .... اما به نظرم آبجی کوچیکه یکمی زود مادر بزرگ رو پیدا کرد .... به نظرم اگه یک کمی رو موقعیت عکس و فضای اطرافش مانور می دادی داستانت خشکل تر از آب در میومد ... بعد داستان هامون قرار بود زیاد طولانی نشه ولی داستان شما کمی طولانی شده بود ... بعضی جاها به نظرم شخصیت مادر بزرگ ها کمی کوچک شده بود ... گاهی هم نکاتی در داستان بود که دلیلی بر وجودشون توی داستان نبود ...

.............فرار ........
42.gif


------------

داستان عشق و جادو هم خوب وهم خیلی کوتاه بود ... دوست عزیز شخصیت پردازی کن کمی با تخیل و احساسات خواننده بازی کن بذار قلمت روی کاغذ جنجال بپا کنه ... وقتی می نویسی خودت خودت نباش بذار قلمت جای عقلت بنویسه داستان خیلی جالب تر میشه ... اگه قراره داستات ترسناک و یاو... باشه خودت کمی بترس تا بتونی حست رو بهتر انتقال بدی

مثلا می تونستی این جور بنویسی :

سعید خیره خیره به آتش می نگریست . هر جرقه اش نوری بود و هر صدایش خاطره ای .
زمانی را به یاد می آورد که تا کمر درون برف فرو می رفت تا شاخه ای از درختی بچیند و یا زمانی که مردم روستا او را برای روشن کردن آتش در دل تابستان مسخره می کردند . دستان یخ زده یا خون آلود در اثر سرما و یا شاخه های خاردار به یاد می آورد .
ولی نیرویی عجیب او را به سمت آتش شومینه خانه اش می کشید . نمی دانست چرا ولی از روزی که شهرزاد ناپدید شده بود به شدت به این آتش دل بسته بود و دلش نمی خواست خاموش شود . سرما و گرما ، غم و شادی ، جشن و عزا برایش رنگ باخته بود . بعد از شهرزاد فقط به کنار آتش می نشست و می گریست .
تا اینکه ناپدریش در روزهای آخر عمرش به راز جنایتی که درحق شهرزاد و سعید کرده بود اعتراف کرد . ولی چه فایده چون راز شکسته شدن طلسم و آزاد شدن شهرزاد ریختن یک کاسه خون سعید درون آتش بود .
سعید خیره خیره به آتش می نگریست و خنجری که درون دستش بود را محکم تر و با اراده تر می فشرد . و آستین پیراهنش را بالا زد که ناگهان صدایی از درون آتش بیرون آمد که گفت نه نه سعید نه .
ولی سعید تصمیمش را گرفته بود و خنجر را روی دستش گذاشت که ناگهان شهرزاد از درون آتش بیرون جست و با تمام قدرت سعید را در آغوش کشید . سعید گفت بدون شک عشق واقعی بزرگترین نابود کننده طلسم است .
(((البته این رو بگم که داستان رو بر اساس سلیقه جمع تغییر دادم و گرنه من ترجیح می دادم که سعید بمیره و خواهر سعید شهرزاد رو در آغوش بگیره و داستان رو برایش تعریف کنه ... )))
------------
داستان آغوش پر از مهر هم خوندم از اون قسمتی که گفته بودی " کابوس های همیشگی دوباره جان گرفته و کارد بر استخوان میزدند..." خیلی خوشم اومد اگر بیشتر با داستان ور می رفتی بهتر بود . حس واقعیت رو میتونی بهتر وارد داستان کنی پس بیشتر بخون و بیشتر بنویس


-----------------


البته بگم تمام نقدهایی که کردم نقد سایر دوستان مخصوصا احسان رو فاکتور گرفتم و زیاده گویی نکردم:heart:
 

eeeeeeehsan

New member
بچه ها بیاین یه محدودیت کلمه بذاریم واسه داستان، نظرتون چیه؟
چون هم مجید، هم سایکو سری اول، و بقیه بچه ها اشاره کردین به طولانی و کوتاه بودن داستان ها.
باید این نقص یا ضعف یا مشکل رو حلش کرد.
این نظر منه؛ محدودیت کلمات داستان ها 100 - 300 کلمه باشه.
 

hebe.nurse

New member
بچه ها بیاین یه محدودیت کلمه بذاریم واسه داستان، نظرتون چیه؟
چون هم مجید، هم سایکو سری اول، و بقیه بچه ها اشاره کردین به طولانی و کوتاه بودن داستان ها.
باید این نقص یا ضعف یا مشکل رو حلش کرد.
این نظر منه؛ محدودیت کلمات داستان ها 100 - 300 کلمه باشه.

اخه نمیشه. بعضی داستانا رو اگه خیلی کوتاه کرد از تاثیرگذاریش کم میشه. و حتی نمیشه ی پایان درست و حسابی براش گذاشت. مثلا من تو داستان قبلی خیلی سعی کردم کمترش کنم ولی از هرجاش زدم حس کردم اون مضمون واقعی رو نخواهد رسوند. شایدم مشکل اینجاس که ما حرفه ای نیستیم. پس بهتره فعلا فقط سعی کنیم از همون 20 خطی که آوا خانوم در ابتدا گفتن تجاوز نکنه. مطمینا خیلی از ماها ممکنه خیلی ایده های بهتری به ذهنمون برسه ولی چون نمی تونیم تو چن خط جمع و جورش کنیم از خیرش گذشتیم. واسه من که اینطوره . اصلا داستان کوتاه نوشتن بخاطر همین ویژگیشه که خیلی سخته.......
 

مجید دیجی

مدیر بخش
بخشش بزرگ

هایلی : بانو؟ بانووو ....اوه ... . شما که باز اینجا نشسته اید! سرد است بانوی من به اندرون بازگردید.
من : باز خواهم گشت.
هایلی : بانو ، راستی... راستی....
من : چه شده است؟ بگو؟
هایلی : بانو راستش درباره دایه پیرتان است .بعد از آخرین باری که به دیدنتان آمد و شما بازهم عذرش را خواستید یک سالی میگذرد تا اینکه امروز از بازاریان شنیدم که در بستر بیماری است و دچار جنون پیری نیز شده است. حتی شنیدم که کارهایی میکند که اگر اطرافیان مواظبش نبودند تاکنون جان از ......
من :ادامه نده.عالی جناب به زودی می رسد هایلی. گفتم بازگرد
هایلی :اوه! بسیار خب بانو
من : صبر کن . میخواهم شب را ساعاتی به خانه پدر بروم. برو و آماده باش
همچنان به آسمان می نگریستم.همیشه دیدن غروب تا ظهور تک ستاره شب، حس خوبی بهم میداد. اما امشب مرا به گذشته برد. آری یاد دایه ام مارتا که همه کودکی و ابتدای جوانی ام را همچون مادر نداشته ام به جان خرید اما افسوس که با اشتباهش تمام شکوه و شوکت و آرزوهایم را بر باد داد و سبب بدنامی همسرم ،بزرگ این شهر، شد. چطور میتوانم آن روزهای ننگ و خواری را تنها به عذرخواهی ای ببخشم؟ نه نمی شود نمی شود. تازه آرامش به این عمارت باز گشته است....
هایلی : بانو آماده اید؟
من : بله. اما میخواهم پاره ای از راه را قدم بزنیم.اسب ها را انتهای شهر در انتظار بگذارید.
آهسته قدم برمیدارم....فاصله بین عمارت تا خانه پدری راه طولانی ایست اما چون از بازار بزرگ شهر میگذرد و برای من هراز گاهی دیدن آدمها و معاشرت شان و خبرهایی که مابین صحبت هایشان می شنیدم فرصت خوبی بود و من به عنوان بانویی این شهر......اوه خدای من!!!
هایلی : بانو بانو چه شد؟؟ حالتان خوب است؟ مرا ببینید ،جاییتان درد میکند؟؟
من : آرام باش هایلی. برو آن پسر را بازگردان. عجله کن
هایلی :به بانو سلام کن پسرجان.
پسرک:سلام
من :اوه آقای کوچولو. بگو ببینم درد داری؟
پسرک: خیر خانوم خوبم
من: مرا ببخش پایم پیچ خورد و نتوانستم کنترل کنم و به ناخواسته به تو آسیب زدم. نکند از من رنجیدی که فورا برخواستی و رفتی؟
پسرک: خیر خانوم. خود میگویید که بی غرض بوده است. حتی اگر با غرض بود باز هم رنجشی نمی بود زیرا مادرم می گوید هیچ وقت از دیگران دلخور نگردم .
من:چرا؟
پسرک: چون من لایق آرامشم نه حتی چون آنها لایق بخششند..!
من:اوه عجب پسر کوچکی!
لبخندی زد و درحالی که میرفت رویش را بازگرداند و گفت : بخشش مرا بزرگ میکند خانوم ، نه کوچک!
هایلی: خدای من بانوووووو. چه شدید باز؟
ساعتی را پای بلند شدن نداشتم. نه بدنم بلکه قلبم و وجدانم درد میکرد...... فقط توانسم همه نیرویم را جمع کنم و...
هایلی؟؟........... به دیدن مارتا می رویم.

داستان ریتم خوبی داره
شتاب زده نیست ...
کمی بیشتر به عناصر در عکس و تطبیقش با داستان باید کار می کردی
به نظرم عکس یه حالت سنتی داره چرا اینقدر از اسامی خارجی بهره بردی ؟
کلمات بکار رفته و همچنین نوع گویش داخل داستان بسیار خوب و یکنواخت هست ... از این نظر تقریبا از همه داستان ها سر بودی
نقطه اوج داستان یا ابهامش رو دست کم نگیرید چون می تونه داستان رو از فرش به عرش ببره...
کلماتی مثل بانو رو میتونید با کلماتی مثل خانم بزرگ یا خانم کوچیک عوض کنید تا صمیمیت بیشتری با خواننده بر قرار بشه...
در کل خوب بود آفرین ولی باید بیشتر کار کنی...
... میشه حوادث داستان رو کمی جابه جا کرد تا از پیشبینی آخر داستان توسط خواننده جلوگیری بشه
 

مجید دیجی

مدیر بخش
تصویر بعدی آمادست. منتظر مجیدم بیاد نقد کنه!
میگید شروع کنیم شروع می کنیم سری بعدی رو، من مشکلی ندارم.

این تصویر بعدی، یکیش رو انتخاب کنید؛

11.jpg



22.jpg

عکس دوم خیلی حرف برای گفتن داره از مهاجرت برای پیدا کردن طلا بگیر تا فرار از آتش فشان یا طاعون یا جنگ جویان سرخ پوست و...
 

hebe.nurse

New member
داستان ریتم خوبی داره
شتاب زده نیست ...
کمی بیشتر به عناصر در عکس و تطبیقش با داستان باید کار می کردی
به نظرم عکس یه حالت سنتی داره چرا اینقدر از اسامی خارجی بهره بردی ؟
کلمات بکار رفته و همچنین نوع گویش داخل داستان بسیار خوب و یکنواخت هست ... از این نظر تقریبا از همه داستان ها سر بودی
نقطه اوج داستان یا ابهامش رو دست کم نگیرید چون می تونه داستان رو از فرش به عرش ببره...
کلماتی مثل بانو رو میتونید با کلماتی مثل خانم بزرگ یا خانم کوچیک عوض کنید تا صمیمیت بیشتری با خواننده بر قرار بشه...
در کل خوب بود آفرین ولی باید بیشتر کار کنی...
... میشه حوادث داستان رو کمی جابه جا کرد تا از پیشبینی آخر داستان توسط خواننده جلوگیری بشه

ممنون آقا مجید :rose:
آخه به نظرم اومد لباساشون اصلا به ایرانیای زمان قدیم نمیخوره پس خارجی در نظر گرفتم.هموجور که دوستان گفتن خواسم سبک ادبیات تعلیمی داشته باشه. تازه تصویر رو باید از نتیجه داستان ببینید. همون میشه ها. اون مارتاس که گفتم هم بیماره و اونم میز دواهاشه. هم جنون داره که کارای عجیب غریب میکنه و اگه دیگران مواظبش نباشن تاکنون جان از دس داده بود! ینی همون که رفته تو شومینه :) نمیدونم شاید تصور من خیلی انتزاعیه:(
آخه خارجیا که خانم بزرگ یا خانم کوچیک همو صدا نمیزنن. اونا بانو میگن تازه بانوی قصه من خیلی مقامش بالاس ها. دست کم نگیرید :tonguesmiley:
ممنونم از نظرات گهربارتون. :thanks:
 

eeeeeeehsan

New member
اخه نمیشه. بعضی داستانا رو اگه خیلی کوتاه کرد از تاثیرگذاریش کم میشه. و حتی نمیشه ی پایان درست و حسابی براش گذاشت. مثلا من تو داستان قبلی خیلی سعی کردم کمترش کنم ولی از هرجاش زدم حس کردم اون مضمون واقعی رو نخواهد رسوند. شایدم مشکل اینجاس که ما حرفه ای نیستیم. پس بهتره فعلا فقط سعی کنیم از همون 20 خطی که آوا خانوم در ابتدا گفتن تجاوز نکنه. مطمینا خیلی از ماها ممکنه خیلی ایده های بهتری به ذهنمون برسه ولی چون نمی تونیم تو چن خط جمع و جورش کنیم از خیرش گذشتیم. واسه من که اینطوره . اصلا داستان کوتاه نوشتن بخاطر همین ویژگیشه که خیلی سخته.......
خیل خب نخواستیم، محدودیت کلمه نباشه
smil4337d35927129.gif


دوست عزیز mhfazel اگه اشتباه نکنم، شما هم یادتون نره شرکت کنید حتمن.
 

mohana

Well-known member
سلام دوستان...عیدتون مبارک
مهلت این مرحله تا کیه؟
 

AWWA

New member
مرسی آقا مجید.سعی میکنم اینبار با دقت بیشتری بنویسم.البته من با پایان بد داستان مخالفم.چون خواننده ها به این امید سراغ داستان میرن که در کنار استفاده از تجربیات خواننده ،حس آرامشم پیدا کنن.یعنی یه جورایی از مشکلات زندگی فاصله بگیرن و امید پیدا کنن.
 
بالا