hebe.nurse
New member
بخشش بزرگ
هایلی : بانو؟ بانووو ....اوه ... . شما که باز اینجا نشسته اید! سرد است بانوی من به اندرون بازگردید.
من : باز خواهم گشت.
هایلی : بانو ، راستی... راستی....
من : چه شده است؟ بگو؟
هایلی : بانو راستش درباره دایه پیرتان است .بعد از آخرین باری که به دیدنتان آمد و شما بازهم عذرش را خواستید یک سالی میگذرد تا اینکه امروز از بازاریان شنیدم که در بستر بیماری است و دچار جنون پیری نیز شده است. حتی شنیدم که کارهایی میکند که اگر اطرافیان مواظبش نبودند تاکنون جان از ......
من :ادامه نده.عالی جناب به زودی می رسد هایلی. گفتم بازگرد
هایلی :اوه! بسیار خب بانو
من : صبر کن . میخواهم شب را ساعاتی به خانه پدر بروم. برو و آماده باش
همچنان به آسمان می نگریستم.همیشه دیدن غروب تا ظهور تک ستاره شب، حس خوبی بهم میداد. اما امشب مرا به گذشته برد. آری یاد دایه ام مارتا که همه کودکی و ابتدای جوانی ام را همچون مادر نداشته ام به جان خرید اما افسوس که با اشتباهش تمام شکوه و شوکت و آرزوهایم را بر باد داد و سبب بدنامی همسرم ،بزرگ این شهر، شد. چطور میتوانم آن روزهای ننگ و خواری را تنها به عذرخواهی ای ببخشم؟ نه نمی شود نمی شود. تازه آرامش به این عمارت باز گشته است....
هایلی : بانو آماده اید؟
من : بله. اما میخواهم پاره ای از راه را قدم بزنیم.اسب ها را انتهای شهر در انتظار بگذارید.
آهسته قدم برمیدارم....فاصله بین عمارت تا خانه پدری راه طولانی ایست اما چون از بازار بزرگ شهر میگذرد و برای من هراز گاهی دیدن آدمها و معاشرت شان و خبرهایی که مابین صحبت هایشان می شنیدم فرصت خوبی بود و من به عنوان بانویی این شهر......اوه خدای من!!!
هایلی : بانو بانو چه شد؟؟ حالتان خوب است؟ مرا ببینید ،جاییتان درد میکند؟؟
من : آرام باش هایلی. برو آن پسر را بازگردان. عجله کن
هایلی :به بانو سلام کن پسرجان.
پسرک:سلام
من :اوه آقای کوچولو. بگو ببینم درد داری؟
پسرک: خیر خانوم خوبم
من: مرا ببخش پایم پیچ خورد و نتوانستم کنترل کنم و به ناخواسته به تو آسیب زدم. نکند از من رنجیدی که فورا برخواستی و رفتی؟
پسرک: خیر خانوم. خود میگویید که بی غرض بوده است. حتی اگر با غرض بود باز هم رنجشی نمی بود زیرا مادرم می گوید هیچ وقت از دیگران دلخور نگردم .
من:چرا؟
پسرک: چون من لایق آرامشم نه حتی چون آنها لایق بخششند..!
من:اوه عجب پسر کوچکی!
لبخندی زد و درحالی که میرفت رویش را بازگرداند و گفت : بخشش مرا بزرگ میکند خانوم ، نه کوچک!
هایلی: خدای من بانوووووو. چه شدید باز؟
ساعتی را پای بلند شدن نداشتم. نه بدنم بلکه قلبم و وجدانم درد میکرد...... فقط توانسم همه نیرویم را جمع کنم و...
هایلی؟؟........... به دیدن مارتا می رویم.
هایلی : بانو؟ بانووو ....اوه ... . شما که باز اینجا نشسته اید! سرد است بانوی من به اندرون بازگردید.
من : باز خواهم گشت.
هایلی : بانو ، راستی... راستی....
من : چه شده است؟ بگو؟
هایلی : بانو راستش درباره دایه پیرتان است .بعد از آخرین باری که به دیدنتان آمد و شما بازهم عذرش را خواستید یک سالی میگذرد تا اینکه امروز از بازاریان شنیدم که در بستر بیماری است و دچار جنون پیری نیز شده است. حتی شنیدم که کارهایی میکند که اگر اطرافیان مواظبش نبودند تاکنون جان از ......
من :ادامه نده.عالی جناب به زودی می رسد هایلی. گفتم بازگرد
هایلی :اوه! بسیار خب بانو
من : صبر کن . میخواهم شب را ساعاتی به خانه پدر بروم. برو و آماده باش
همچنان به آسمان می نگریستم.همیشه دیدن غروب تا ظهور تک ستاره شب، حس خوبی بهم میداد. اما امشب مرا به گذشته برد. آری یاد دایه ام مارتا که همه کودکی و ابتدای جوانی ام را همچون مادر نداشته ام به جان خرید اما افسوس که با اشتباهش تمام شکوه و شوکت و آرزوهایم را بر باد داد و سبب بدنامی همسرم ،بزرگ این شهر، شد. چطور میتوانم آن روزهای ننگ و خواری را تنها به عذرخواهی ای ببخشم؟ نه نمی شود نمی شود. تازه آرامش به این عمارت باز گشته است....
هایلی : بانو آماده اید؟
من : بله. اما میخواهم پاره ای از راه را قدم بزنیم.اسب ها را انتهای شهر در انتظار بگذارید.
آهسته قدم برمیدارم....فاصله بین عمارت تا خانه پدری راه طولانی ایست اما چون از بازار بزرگ شهر میگذرد و برای من هراز گاهی دیدن آدمها و معاشرت شان و خبرهایی که مابین صحبت هایشان می شنیدم فرصت خوبی بود و من به عنوان بانویی این شهر......اوه خدای من!!!
هایلی : بانو بانو چه شد؟؟ حالتان خوب است؟ مرا ببینید ،جاییتان درد میکند؟؟
من : آرام باش هایلی. برو آن پسر را بازگردان. عجله کن
هایلی :به بانو سلام کن پسرجان.
پسرک:سلام
من :اوه آقای کوچولو. بگو ببینم درد داری؟
پسرک: خیر خانوم خوبم
من: مرا ببخش پایم پیچ خورد و نتوانستم کنترل کنم و به ناخواسته به تو آسیب زدم. نکند از من رنجیدی که فورا برخواستی و رفتی؟
پسرک: خیر خانوم. خود میگویید که بی غرض بوده است. حتی اگر با غرض بود باز هم رنجشی نمی بود زیرا مادرم می گوید هیچ وقت از دیگران دلخور نگردم .
من:چرا؟
پسرک: چون من لایق آرامشم نه حتی چون آنها لایق بخششند..!
من:اوه عجب پسر کوچکی!
لبخندی زد و درحالی که میرفت رویش را بازگرداند و گفت : بخشش مرا بزرگ میکند خانوم ، نه کوچک!
هایلی: خدای من بانوووووو. چه شدید باز؟
ساعتی را پای بلند شدن نداشتم. نه بدنم بلکه قلبم و وجدانم درد میکرد...... فقط توانسم همه نیرویم را جمع کنم و...
هایلی؟؟........... به دیدن مارتا می رویم.
آخرین ویرایش: