داستانهای مرحله دوم

کدام داستان بیشتر نظرتون رو جلب کرد؟


  • مجموع رای دهندگان
    0

AWWA

New member
سلام
فرصت ارسال داستان برای تصویر مرحله دوم تموم شد.از همه دوستایی که وقت گذاشتن و با اعتماد به نفس دست به قلم شدن بی نهایت ممنونم. براشون آرزوی موفقیت روز افزون دارم.
دوستای خوبم لطفا داستانها رو بخونین و بهترین داستان رو انتخاب کنین.

تصویر مورد نظر این عکس بود.

 

AWWA

New member
+18

جن گیر کابلی


مشاور حاکم گره ای به ابروان پر پشتش انداخت و گفت : این دختر طلسم شده ، یه عفریته تو جلدش رفته . باید اون جن رو خارجش کنیم .یک گربه سیاه ، یک دختر عذب ، چاقو ، کاسه آب ، و یک جن گیر بیارید .

همه وسائل لازم آماده شد ... جن گیری قهاری که از کابل آورده بودند نیز وارد اتاق شد . جن گیر صورتی کودک گون و شاید حتی زنانه داشت . حتی یک نخ مو نیز در صورتش یافت نمی شد
. جن گیر به دخترک نگاهی انداخت و دورتادور اتاق را نگاه کرد وبا زغال اعدادی را روی فرش نوشت . سپس وردی خواند و همه جا را فوت کرد حتی درون دهان دختر عذبی که آورده بودند .

ناگهان صدای جیغی از درون دودکش خارج شد . همه از ترس بر روی پاهایشان میخ کوب شدند .

جن گیر در حالی که به دختر عذب نگاه می کرد گفت : گربه رو بگیر تو بغلت . تحت هیچ عنوانی نذار که فرار کنه ...

صدای جیغ بلندتر شد و شبیه زوزه گرگی ادامه دار همه قصر را فرا گرفت . زن ها از ترس جیغ می زدند ، مردان فریاد می کشیدند و هر کس به سمتی فرار می کرد . ولی جن گیر در حالی که دو انگشت دستش را به هم چسبانده . و سیاهی چشمانش جایش را به سفیدی داده بود با صدای بلند ورد می خواند . هوای اتاق تاریک شد و طوفانی در بیرون کاخ شکل گرفت . باد هو هو می کرد و درخت های نخل را به هر سویی می کشاند . تکه های کنده شده از درختان بر روی بام قصر بر خورد می کردند. در و پنجره ها به هم می خورد و شیشه ها یکی بعد از دیگری می شکست و به داخل اتاق ها می ریخت .

اما ناگهان همه چیز آرام شد . و تمام سر وصداها قطع شد . گویی هیچ اتفاقی نیوفتاده ، فقط صدای جن گیر که با صدای بلند ورد می خواند شنیده می شد ... صدای دویدن شخصی از روی پشت بام به گوش رسید . دختر عذب ناخودآگاه به سمت سقف نگاه کرد . سپس صدای خش خشی از درون لوله بخاری به گوش رسید . کمی دوده از درون بخاری دیواری به پایین ریخت . گربه در حالی که چشمانش می درخشید غر غر کنان به سمت بخاری نگاه کرد . دختر جن زده بی اراده بدون اینکه در صورتش احساسی دیده شود به سمت بخاری رفت و آغوش باز کرد . دختر عذب از ترس گربه را محکم تر درون آغوشش فشرد . ناگهان دو دست از درون بخاری نمودار شد . دو چشم در تاریکی و سیاهی بخاری درخشید . و بعد صورت سیاه زشتی خودش را نشان داد . و عفریتی از درون شومینه در حالی که چهار دست و پا راه می رفت بیرون آمد . جن دو دستش را روی اعدادی که جن گیر روی زمین نوشته بود گذاشت و به آرامی سرش را به چپ و راست چرخانید . و آهسته روی دو پایش ایستاد ... دختر را در آغوش گرفت در همین بین جن گیر چاقوی دسته نقره ای که روی میز وجود داشت را برداشت و از پشت به جن حمله کرد . ولی ناگهان جن غیب شد و چاقو به قلب دختر حاکم اثابت کرد . جن گیر ناباورانه چند قدم به عقب رفت . دختر با دستانش چاقویی که هنوز در قلبش بود را گرفت و در حالی که به چشم جن گیر زل زده بود به دستش که به رنگ خون در آمده بود نگریست و روی زانوهایش نشست . و بلافاصله نقش زمین شد . دختر غرق در خون شد و با صدایی که گویی از ته گلویش خارج می شد گفت : چرا من ...
 
آخرین ویرایش:

AWWA

New member
آغوشی پر از آرامش

از خواب پرید و وحشت زده ب این سو و آن سو نگاه کرد...
دوباره کابوس های تکراری ب سراغش آمدند...
آرام آرام حوادث مانند فیلم در ذهنش مرور شد....
گریه های دخترک..نگاه مردم...آتش
چهره خشمگین و نگاه وحشیانه او...
او..
او..
با یادآوری چهره مرد دستانش را روی صورتش گذاشت و زار زار گریست...
اشک ها صورتش را میسوزاند اما نمیتوانست آرام بگیرد...
صحنه به صحنه اتفاقات.. هرروز..هر لحظه در ذهنش تکرار میشد.. زمان نه تنها خاطرات تلخ گذشته را کمرنگ تر نکرد بلکه هربار با دیدن چهره سوخته خودش
کابوس های همیشگی دوباره جان گرفته و کارد بر استخوان میزدند...
با آرزوی مرگ،دلتنگ آغوش گرم مادر بود...مادری ک بعد از او دیگر روی خوش زندگی را ندیده بود...
با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر میشد وحشت زده درکنجی قایم شد...
چهره آرام مادر را نزدیک ب خود دید...
مادر...
چقدر دلتنگ آغوش گرم مادر بود...
 

AWWA

New member
فدای دلت

اون قدیم قدیما مهر و صفا و صمیمیت تو زندگی‌ها تمومی نداشت، مثل الآن نبود که یه بچه 5 ساله رو نتونی حریفش بشی 2 دقه سرش رو از تو گوشیش بیاره بیرون.
ننمون صبح پا می‌شد شروع می‌کرد به پخت و پز و شستن و رُفتن، بابامون صبح که می‌رفت مغازه از همون وسط حیاط داد می‌زد "اگه چیزی می‌خواین بگین ظهر که از بازار بر می‌گردم واستون بگیرم". آبجیمون می‌رفت تو حیاط خلوت با دوستاش با عروسکاشون بازی می‌کردن، منم تابستونا علاف و بی‌کار تو خونه می‌چرخیدم و هرزگاهی داستان می‌نوشتم.
یه ننه بزرگی داشتیم خیلی باحال بود، یه پیرزن پایه و اهل دل که فقط باید پاش می‌نشستی و به حرفاش گوش می‌دادی. از نصیحت بگیر تا شعر و قصه و ترانه‌های زمون خودشون (همه 18+) و خاطره‌های باحال.
کلاً اهل حال بود، یه دل هم داشت از دریا بزرگتر، یه پیرزن مهربون که اندازه مادرمون دوسش داشتیم.

(میان نوشت:
پیرزن های ..... تنها موجودات پیری هستن که بی‌شوهر از دنیا نمیرن.
رفته بودیم مشهد زیارت، یه پیرمرد عطار تو بازار قدیمش تا فهمید ما ..... هستیم پیله کرد به ما که یه پیرزن ..... واسم پیدا کنید خسته شدم از تنهایی! اینه که پسرای انجمن غصه زمون پیری و کوریتون رو نخورین، اونش با من)

خلاصه سرتون رو درد نیارم، این ننه بزرگ ما که بهش می‌گفتیم بی بی، تابستونا میومد پیشمون و هم خودش تنها نبود و هم چراغی بود تو خونه‌ی ما.
خونمون خیلی بزرگ بود، یه حیاطی داشت با صفا که از دو سمت عمارت مسکونی داشت.
همسایه های خیلی خوبی داشتیم، که هر کدوم هم یه دونه بی بی مثل ما داشتن، صبح‌ها در خونه رو آب‌پاشی می‌کردن و بی بی‌ ها پاتوق می کردن دور هم. خودشون هم می‌گفتن می‌خوایم هوا عوض کنیم، ولی تابلو بود که پیرمردای تو کوچه رو دید می‌زدن.
بی بی ما چون سنی ازش گذشته بود کمی کم حافظه شده بود، بعضی وقتا تو عمارت گم می‌شد، گاهی وقتا هم در خونه رو می‌زدن می‌رفتیم دم در می‌دیدیم بی بی پشت دره!
یه روز گرم تابستونی تو چله تیرماه که پرنده بیرون پر می‌زد تبخیر می‌شد، متوجه شدیم که بی بی تو اتاق نیست! گفتیم طبق معمول همینجاهاست و به زودی سر و کله‌ش پیدا می‌شه. مدتی گذشت و دیدیم خبری از بی بی نیست! مادرم رفت در خونه همسایه که نکنه از بی بی خبر داشته باشن، ولی فهمیدیم که بی بی امروز اصلاً بیرون نرفته!
حیرون و ویلون همه شروع کردیم تو عمارت‌ها دنبال بی بی گشتن. آبجیمون که از سر و صدا فهمیده بود اتفاقی افتاده از تو حیاط خلوت اومده بود بیرون.
چند دقیقه ای نگذشته بود که از صدای آبجیم که داد می‌زد بی بی اینجاست بی بی اینجاست متوجه شدیم که بی بی پیدا شده.
وقتی رفتیم پیشش فهمیدیم گربه ای تو دودکش گیر کرده بوده و صدای ناله‌ی گربه بی بی رو کشونده داخل آتشدان عمارت پشتی تا گربه رو بیاره بیرون.
گربه بی چشم و رو که فرار کرد، ولی چهره دودمال این پیرزن نازنین بهمون فهموند که تنها جایی از آدما که هیچوقت پیر نمی‌شه دلشونه!
اینجا بود که یاد شعر صائب تبریزی افتادم؛
آدمی پير چو شد حرص جوان می‌گردد / خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد
پيری مرا گرچه فراموشكار كرد / از دل نبرد ياد زمان شباب را
هر چند گرد پيری بر رخ نشست ما را / مشغول خاك‌بازی است دل برقرار طفلی
چهره را از عشق خوبان ارغوانی كرده‌ايم / شوخ چشمی بين كه در پيری جوانی كرده‌ايم


پ ن از نویسنده: به جای "....." کلمه ای بوده که سانسور شده. بعد نتایج گفته میشه این کلمه چی بوده.
 

AWWA

New member
عشق و جادو

شهرزاد: وااای خدایا شکرت. دعاهات اثر کرد.مرسی ....
سعید! بالاخره نجات پیدا کردی.دیگه همه چی درست شد.
سعید: باورم نمیشه یعنی این همه سال حبس تموم شد؟!!
+بیا سعید بشین اینجا
- نه بذار یکم نگات کنم.
+متاسفم. ناپدریم ظلم بزرگی در حقت کرد.
-نه شهرزاد متاسف نباش. من از اولشم میدونستم پدرت با ازدواج ما مخالفت میکنه و روزهای سختی در پیش دارم. برای رسیدن به تو هر کاری میکردم.
+ اون زمان نا پدریم از یه جادوگر خواست تا تورو به صورتی تبدیل کنه که من نتونم به تو نزدیک بشم و اونم تو رو به آتیش تبدیل کرد.درسته من هیچ وقت نتونستم به تو نزدیک بشم ولی هرگز نذاشتم خاموش بشی. 13 سال آتیش رو روشن نگه داشتم حتی در گرمترین روزهای سال. چند سال پیش ناپدریم فوت شد .هرچند از مرگش ناراحت شدم ولی از اون روز همش دنبال کسی بودم تا این سحرو باطل کنه. که امروز این زن و شوهر فال بین موفق شدن.دیگه هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.
 
آخرین ویرایش:

مجید دیجی

مدیر بخش
بچه ها تبریک میگم فضاسازیاتون عالی هست ... خیلی متفاوت تر از دفعه قبل نوشتید ... نوشته ها هم همش تو یک حال هوا نیست ... خسته نباشید ... اگه می شد به همه امتیاز می دادم ... بین دو تا از گزینه ها به شدت گیر افتادم که کدومشون بهترن ... به هر حال از دفعه قبل خیلی بهتر نوشتید ...
بعدا میام نقد می کنم:whistle: ...
 

پیچک

New member
اسم داستان جن گیر کابلیه بعد نوشتی از قاهره آورده بودن؟ چجوریه؟
 

AWWA

New member
اسم داستان جن گیر کابلیه بعد نوشتی از قاهره آورده بودن؟ چجوریه؟

پیچک جان فعلا تو جزئیات نرو. بذار بعد اتمام نظردهی در مورد اینجور موارد حرف میزنیم خب؟ممکنه روی قضاوت بقیه اثر داشته باشه. آفرییننن گیاه خووووب
 

مجید دیجی

مدیر بخش
IMAGE634839988307412499.jpg
 

eeeeeeehsan

New member
من منتظرم داستانا رو بخونم تا بفهمم قضیه عکس چیه!! :))
قضیه چراغونی پارساله، داریش که :smiliess (3):


بچه ها تبریک میگم فضاسازیاتون عالی هست ... خیلی متفاوت تر از دفعه قبل نوشتید ... نوشته ها هم همش تو یک حال هوا نیست ... خسته نباشید ... اگه می شد به همه امتیاز می دادم ... بین دو تا از گزینه ها به شدت گیر افتادم که کدومشون بهترن ... به هر حال از دفعه قبل خیلی بهتر نوشتید ...
بعدا میام نقد می کنم:whistle: ...
دقیقن!!
حتمن این سری همه داستان ها باید نقد بشن، هرکسی فقط لایک نکنه، هم نظر بده هم کوچیکترین عیبی تو همه داستان ها دید بگه.

اگرم در آینده ادامه پیدا کرد و دوستای بیشتری شرکت کردن پیشنهاد می کنم یکم سختترش کنیم، مثلن یه سری قانون بذاریم، مثلن از 5 خط بیشتر نشه یا مثلن مضمونش حتمن تخیلی باشه و غیره ... قانون زیاد میشه گذاشت، به شرط اینکه در حین اینکه از جذابیتش کم نمی کنه دست و پای نویسنده رو کمی ببنده تا بتونه خودش رو تقویت کنه.
 

مجید دیجی

مدیر بخش
قضیه چراغونی پارساله، داریش که :smiliess (3):



دقیقن!!
حتمن این سری همه داستان ها باید نقد بشن، هرکسی فقط لایک نکنه، هم نظر بده هم کوچیکترین عیبی تو همه داستان ها دید بگه.

اگرم در آینده ادامه پیدا کرد و دوستای بیشتری شرکت کردن پیشنهاد می کنم یکم سختترش کنیم، مثلن یه سری قانون بذاریم، مثلن از 5 خط بیشتر نشه یا مثلن مضمونش حتمن تخیلی باشه و غیره ... قانون زیاد میشه گذاشت، به شرط اینکه در حین اینکه از جذابیتش کم نمی کنه دست و پای نویسنده رو کمی ببنده تا بتونه خودش رو تقویت کنه.

این عکس برا منه اگه اول شدم باید براساسش داستان بنویسید خخخخخ ... خدا رحم کنه که اول نشم ....

کی تایم رای گیری تموم میشود أیا ؟؟ می خوام نقد کنم خخخخخخخ :smiliess (3):


در مورد قوانین هم باید مشورت کنیم....
 

eeeeeeehsan

New member
لطفن آدرس تاپیک رو بذارید تو انجمن خودتون (مطالعه گروهی اگه دارین) تا بچه های بیشتری رای بدن! اینطوری ضد حاله همش 8 نفر :65d6a5d6s:
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahii

PSyChoO

New member
دقیقن!!
حتمن این سری همه داستان ها باید نقد بشن، هرکسی فقط لایک نکنه، هم نظر بده هم کوچیکترین عیبی تو همه داستان ها دید بگه.

اگرم در آینده ادامه پیدا کرد و دوستای بیشتری شرکت کردن پیشنهاد می کنم یکم سختترش کنیم، مثلن یه سری قانون بذاریم، مثلن از 5 خط بیشتر نشه یا مثلن مضمونش حتمن تخیلی باشه و غیره ... قانون زیاد میشه گذاشت، به شرط اینکه در حین اینکه از جذابیتش کم نمی کنه دست و پای نویسنده رو کمی ببنده تا بتونه خودش رو تقویت کنه.

خب همین کارارو میکنی کسی جرئت نمیکنه اصن رای بده:riz481:
ولی خدایی داستانا خیلی طولانی شده این سری ازین خاطر شاید رای ها کمه:riz513:
 

مجید دیجی

مدیر بخش

خب همین کارارو میکنی کسی جرئت نمیکنه اصن رای بده:riz481:
ولی خدایی داستانا خیلی طولانی شده این سری ازین خاطر شاید رای ها کمه:riz513:

خوب تصویر خیلی بزرگ بود ... یعنی خیلی جزئیات داشت ... خیلی سخت بود که به هیچی اشاره نشه ...
 
بالا