swan20
New member
حوا در باغ عدن قدم می زدکه مار به او نزدیک شد وگفت:
_این سیب را بخور.
حوا که درسش را از خدا اموخته بودامتناع کرد
مار اصرار کرد:این سیب را بخور.چون باید برای شوهرت زیباتر شوی!!!
حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:البته که دارد...
حوا باور نمی کرد.مار اورا به بالای یک تپه به کنار چاهی برد
ـآن پایین است.ادم او را انجا مخفی کرده.
حوا به چاه نگریست وبازتاب تصویر زن زیبایی را در اب دید.وسپس سیبی را که مار به او
پیشنهاد می کرد خورد....
پائولو کوئلیو ـ مکتوب
_این سیب را بخور.
حوا که درسش را از خدا اموخته بودامتناع کرد
مار اصرار کرد:این سیب را بخور.چون باید برای شوهرت زیباتر شوی!!!
حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:البته که دارد...
حوا باور نمی کرد.مار اورا به بالای یک تپه به کنار چاهی برد
ـآن پایین است.ادم او را انجا مخفی کرده.
حوا به چاه نگریست وبازتاب تصویر زن زیبایی را در اب دید.وسپس سیبی را که مار به او
پیشنهاد می کرد خورد....
پائولو کوئلیو ـ مکتوب