اعتراف میکنم کوچیک بودم فک میکردم چون خدا اونقد بزرگه ک دیده نمیشه پس خونه اش هم خیییییییلییییییی بزرگه!!!انقد ک چندین سال طول میکشه دورش بچرخن!!!!بعد با خودم میگفتم اوووووووو 7 دوووووووور!!!!!!!(آخه همیشه تو عکسایی ام ک نشون میدادن آدما کنار خونه ی خدا اندازه نقطه بودن!!!!!!
)
انقد واسم سوال بود ک مامان بزرگم با این پا دردش چ جوری رفته مکه!!!هر وقت صحبت مکه و اینا تو خونه میشد آویزون _مامان بزرگم میشدم ک تو رو خدا بگو چن سال طول کشید دورش بچرخی؟؟!!خسته نشدی؟؟میذاشتن وسطاش چیزی بخورید؟؟؟!!!:25r30wi:اون بنده خدام ک منظور منو متوجه نمیشد همیشه میگفت:وا!ی ساعتم نشد!!!!بعد من هی تو دلم میگفتم:بابا این پیر شده یادش نمیاد!!!!
آخییییییی...عزیییییززززززم کاش بودی بت میگفتم خیلی وقته ک دیگه حرفتو باور کردم.........
اعتراف میکنم وا3 کنکور ک درس میخوندم چون اصن واسم قابل هضم نبود ک ی روزایی قبل شب امتحانم باید درس خوند!!هزار تا دوز و کلک سوار میکردم! همیشه تو اتاق پشت ب در دراز میکشیدم کتابو جلوم باز میکردمو میخوابیدم!بعد پامو تکون میدادم ک مامان بابام ک هی میومدن در اتاقو یواشکی باز میکردن ببینن میخونم یا نه!فک کنن بیدارم!!!!!:25r30wi:
بعد اون بنده خداهام فک میکردن از شب تا صب میدرسم!!!! هنوزم این شگردم کاربرد داره.....:thumbsupsmileyanim:
ولی انجام این حرکت وا3 ی سال کافی بود تا هنوزم عادت داشته باشم با چراغ روشن بخوابمو موقع خواب پامو تکون بدم!!!!
حالا من ک خوبم!یکی از هم اتاقیام دقیقا با همون پوزیشن _پشت ب در،هرزگاهی تند تند کتابو ورق میزده ک فک کنن داره پیش میره!!خدا وکیلی این عادت خوابش تو اتاق خییییییلییییییی سوژه خنده بوووووووود...
))))))