داستان را ادامه دهید

ZOT

New member
بچه ها با ادامه داستان نفر قبلی تون داستان را کامل کنید

هوا در گرگ و میش عصر بود من میان جنگل و هوای سرد و مرطوب بعد ازظهر، بی هدف پیش می رفتم فقط می خواستم تا قبل از شب از میان جنگل بگذرم! اما راه دراز بود و من فقط پیش میرفتم انگار راه بی پایان شده بود. همانطور که می رفتم دو راهیی پیش رویم ظاهر شد، دو راهیی که یک سمتش مشخص بود و به کلبه ای ختم میشد و سمت دیگرش همان راه بی پایان تا انتهای جنگل! حالا مانده بودم چه کنم راه به سمت کلبه یا . . . که ناگهان صدایی از کلبه به گوش رسید و من . . .

حالا نفر بعدی داستان رو ادامه بده مهم نیست چقدر باشه حتی با یک جمله!
 

شادی 25

New member
و من بدون اینکه به صدا توجهی کنم به راه بی پایان ادامه دادم.:25r30wi:
 

حسان

Well-known member
و من که از تاریکی جنگل میترسیدم.. خود را به کنار کلبه رساندم.. از پنجره یه نیم نگاهی به درون کلبه انداختم..ارام خود را به در رسانم و ارام وارد کلبه شدم...
 

taksetareh

New member
من گوشم را تیز کردم صدای جیغ بود .ترس برمن غلبه کرده بود تمام بدنم میلرزید . تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم و به سمت کلبه نروم که ناگهان حس کردم چیزی پشتمه وقتی برگشتم یه خون آشامو دیدم و ...
وقتی به هوش اومدم هنوز گردنم میسوخت ...! چطور نجات پیدا کرده بودم . نه نه نه ! از اونجا بود که خاطرات vampire من شروع شد .
بعد میشینم خاطرات ومپایر خودمو مینویسم:25r30wi::25r30wi::25r30wi:
 

نوتر

New member
دیدم دست یه پیرمرد که با یک فانوس اومده پشت سرم وایساده به شونم خورد. بم گفت سلام پسرم. یه لحظه بشدت ترسیدم و جا خوردم. برگشتم تا ببینم کیه بم گفت تنهایی؟ منم در حالی که خیلی ترسیده بودم با صدای آرومی گفتم بله. تعارف کرد رفتم تو. دیدم یه پیرزن هم تو خونه بود. بش سلام کردم اونم سلام کرد و بم گفت خوش اومدی پسرم. وسایل خونه به نظر قدیمی و کهنه میرسید...
 

شادی 25

New member
خون آشام به من گفت یه قطره خون به منبده با تو کاری ندارم. میخواهمآزمایش گروه خونی انجام دهم برای استادمون ببرم. امتحان پایان ترمو افتادم قراره تحقیق براش ببرم.:25r30wi:
 

mj1919

New member
هوا در گرگ و میش عصر بود من میان جنگل و هوای سرد و مرطوب بعد ازظهر، بی هدف پیش می رفتم فقط می خواستم تا قبل از شب از میان جنگل بگذرم! اما راه دراز بود و من فقط پیش میرفتم انگار راه بی پایان شده بود. همانطور که می رفتم دو راهیی پیش رویم ظاهر شد، دو راهیی که یک سمتش مشخص بود و به کلبه ای ختم میشد و سمت دیگرش همان راه بی پایان تا انتهای جنگل! حالا مانده بودم چه کنم راه به سمت کلبه یا . . . که ناگهان صدایی از کلبه به گوش رسید و من . . .



و من بدون اینکه به صدا توجهی کنم به راه بی پایان ادامه دادم.




و من که از تاریکی جنگل میترسیدم.. خود را به کنار کلبه رساندم.. از پنجره یه نیم نگاهی به درون کلبه انداختم..ارام خود را به در رسانم و ارام وارد کلبه شدم...



دستی از پشت سر بر روی شانه ام نشست از ترس داشتم میمردم.

من گوشم را تیز کردم صدای جیغ بود .ترس برمن غلبه کرده بود تمام بدنم میلرزید . تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم و به سمت کلبه نروم که ناگهان حس کردم چیزی پشتمه وقتی برگشتم یه خون آشامو دیدم و ...
وقتی به هوش اومدم هنوز گردنم میسوخت ...! چطور نجات پیدا کرده بودم . نه نه نه ! از اونجا بود که خاطرات vampire من شروع شد .
بعد میشینم خاطرات ومپایر خودمو مینویسم


اونقدر گرسنگی و ضعف رو ی من اثر کرده بود، که هی بیهوش می شدم،
انگار در آخرین از حال رفتنم، کابوسی دیده بودم، چیزی در ذهنم بود شبیه اینکه به من حمله شده بود،

ولی نه من باید تا کلبه می رفتم، من باید همسر و فرزندم رو که توی ماشین ... بودند رو نجات می دادم،... آخرین کور سوی امید من همین کلبه است....

همینطوری که دستم رو بردم که در رو بزنم، ناگهان صدایی خش دار، اسممو از توی کلبه صدا زد،
-سارا...
انگار منتظر من بود....
 

mj1919

New member
(به نظر من هر کسی که به داستان اضافه می کنه، قسمتهای قبلی رو هم بیاره!)
 

نوتر

New member
هوا در گرگ و میش عصر بود من میان جنگل و هوای سرد و مرطوب بعد ازظهر، بی هدف پیش می رفتم فقط می خواستم تا قبل از شب از میان جنگل بگذرم! اما راه دراز بود و من فقط پیش میرفتم انگار راه بی پایان شده بود. همانطور که می رفتم دو راهیی پیش رویم ظاهر شد، دو راهیی که یک سمتش مشخص بود و به کلبه ای ختم میشد و سمت دیگرش همان راه بی پایان تا انتهای جنگل! حالا مانده بودم چه کنم راه به سمت کلبه یا . . . که ناگهان صدایی از کلبه به گوش رسید و من . . .



و من بدون اینکه به صدا توجهی کنم به راه بی پایان ادامه دادم.




و من که از تاریکی جنگل میترسیدم.. خود را به کنار کلبه رساندم.. از پنجره یه نیم نگاهی به درون کلبه انداختم..ارام خود را به در رسانم و ارام وارد کلبه شدم...



دستی از پشت سر بر روی شانه ام نشست از ترس داشتم میمردم.

من گوشم را تیز کردم صدای جیغ بود .ترس برمن غلبه کرده بود تمام بدنم میلرزید . تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم و به سمت کلبه نروم که ناگهان حس کردم چیزی پشتمه وقتی برگشتم یه خون آشامو دیدم و ...
وقتی به هوش اومدم هنوز گردنم میسوخت ...! چطور نجات پیدا کرده بودم . نه نه نه ! از اونجا بود که خاطرات vampire من شروع شد .
بعد میشینم خاطرات ومپایر خودمو مینویسم


اونقدر گرسنگی و ضعف رو ی من اثر کرده بود، که هی بیهوش می شدم،
انگار در آخرین از حال رفتنم، کابوسی دیده بودم، چیزی در ذهنم بود شبیه اینکه به من حمله شده بود،

ولی نه من باید تا کلبه می رفتم، من باید همسر و فرزندم رو که توی ماشین ... بودند رو نجات می دادم،... آخرین کور سوی امید من همین کلبه است....

همینطوری که دستم رو بردم که در رو بزنم، ناگهان صدایی خش دار، اسممو از توی کلبه صدا زد،
-سارا...
انگار منتظر من بود....

دکتر جان این وسط اون داستان من هم احتمالا پیام بازرگانی بوده دیگه نه!!!!!:65d6a5d6s::65d6a5d6s:
 

mj1919

New member
دکتر جان این وسط اون داستان من هم احتمالا پیام بازرگانی بوده دیگه نه!!!!!:65d6a5d6s::65d6a5d6s:

شرمنده، موقعی که من شروع به نوشتن کردم نبود،
شما عزیز، اصلاح کن، از هون قسمت خودتون ادامه بده،
 

hematology70

New member
نه این صدای جیغ نبو انقد ترسیده بودم که صدای قر قر شکمم به نظرم صدای جیغ آمد عرق از سرو صورتم جاری شده بود هراسان به این سمتو آن سمت نگاه میکردم خدایا باید کدام راه را انتخاب کنم پاهایم میلرزید دندانام به هم میخورد ناگاه از دور ته جنگل تاریک صدایی آمد گویا منو صدا میکرد اری منو صدا میکرد ترسم بیشترو بیشتر میشد از کجا منو میشناسن
سرم را به طرف کلبه برگرداندم انگار از کلبه هم یکی من صدا میزد ناگه..........
ازخواب بیدار شدم اری مادرم بود منو صدا میزد میگفت پاشو وفت سحره
 

شادی 25

New member
نه این صدای جیغ نبو انقد ترسیده بودم که صدای قر قر شکمم به نظرم صدای جیغ آمد عرق از سرو صورتم جاری شده بود هراسان به این سمتو آن سمت نگاه میکردم خدایا باید کدام راه را انتخاب کنم پاهایم میلرزید دندانام به هم میخورد ناگاه از دور ته جنگل تاریک صدایی آمد گویا منو صدا میکرد اری منو صدا میکرد ترسم بیشترو بیشتر میشد از کجا منو میشناسن
سرم را به طرف کلبه برگرداندم انگار از کلبه هم یکی من صدا میزد ناگه..........
ازخواب بیدار شدم اری مادرم بود منو صدا میزد میگفت پاشو وفت سحره

این کابوس گاه و بیگاه به سراغم می امد سارا با آن چشمهایی که به زور باز میشدند مرا نگاه می کرد. چرا این کابوس تمومی نداشت. سارا که بود؟ چرا یادم نمی آمد؟
 

mj1919

New member
نه این صدای جیغ نبو انقد ترسیده بودم که صدای قر قر شکمم به نظرم صدای جیغ آمد عرق از سرو صورتم جاری شده بود هراسان به این سمتو آن سمت نگاه میکردم خدایا باید کدام راه را انتخاب کنم پاهایم میلرزید دندانام به هم میخورد ناگاه از دور ته جنگل تاریک صدایی آمد گویا منو صدا میکرد اری منو صدا میکرد ترسم بیشترو بیشتر میشد از کجا منو میشناسن
سرم را به طرف کلبه برگرداندم انگار از کلبه هم یکی من صدا میزد ناگه..........
ازخواب بیدار شدم اری مادرم بود منو صدا میزد میگفت پاشو وفت سحره

(من تیکه تیکه هم بشم باید این بنده خدا بره تو کلبه)

مادرم بعدا در خاطراتش تعریف کرد این قضیه واقعی بوده و من اون رو توخواب ندیدهم.. نمی دونم واالا ماهم حرف مادرمون رو بدیده ی منت می پذریم، بذارید ادامه ی قضیه رو بخونیم...

پیرزنی که برام چایی آورد،
سعی کرد منو آروم کنه،
آدرس اتومبیل و صحنه ی سانحه رو از من پرسیدند....

پیرمرد، کمی طناب، تبر، و تنها اسبش رو برداشت که به سمت صحنه ی سانجه بریم.....

در بین راه پیرمرد ، از زندگی مون پرسید....
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mohana

شادی 25

New member
(من تیکه تیکه هم بشم باید این بنده خدا بره تو کلبه)

مادرم بعدا در خاطراتش تعریف کرد این قضیه واقعی بوده و من اون رو توخواب ندیدهم.. نمی دونم واال ماهم حرف مادرمون رو بدیده ی منت می پذریم، بذارید ادامه ی قضیه رو بخونیم...

پیرزنی که برام چایی آورد،
سعی کرد منو آروم کنه،
آدرس اتومبیل و صحنه ی سانجه رو از من پرسیدند....

پیرمند، کمی طناب، تبر، و یتنها اسبش رو برداشت که به سمت صحنه ی سانجه بریم.....

در بین راه پیرمرد ، از زندگی مون پرسید....
غصه نخور دکتر من ماست مالی اش کردم.
شما فقط این سارا رو توضیح بده کیه ما بریم تا ته داستان؟
بد جوری رفته تو مخم یادم نمیاد سارا کیه؟
 

taksetareh

New member
(من تیکه تیکه هم بشم باید این بنده خدا بره تو کلبه)

مادرم بعدا در خاطراتش تعریف کرد این قضیه واقعی بوده و من اون رو توخواب ندیدهم.. نمی دونم واالا ماهم حرف مادرمون رو بدیده ی منت می پذریم، بذارید ادامه ی قضیه رو بخونیم...

پیرزنی که برام چایی آورد،
سعی کرد منو آروم کنه،
آدرس اتومبیل و صحنه ی سانحه رو از من پرسیدند....

پیرمرد، کمی طناب، تبر، و تنها اسبش رو برداشت که به سمت صحنه ی سانجه بریم.....

در بین راه پیرمرد ، از زندگی مون پرسید....
و من یکی خوابوندم تو گوشش گفتم آخه الان وقت این سوالاست:25r30wi:
 

mj1919

New member
بچه ها بیاید یک چیزایی بین خودمون بذاریم،
1- هر کس فقط چند (1-2)خط اضافه کنه،
2- داستان رو با رنگ آبی بنویسیم ، و اول پستمون بیاریم، بقیه نظظراتمون رو پایین تر و با رنگ معمولی

خوبه؟
 

شادی 25

New member
(من تیکه تیکه هم بشم باید این بنده خدا بره تو کلبه)

مادرم بعدا در خاطراتش تعریف کرد این قضیه واقعی بوده و من اون رو توخواب ندیدهم.. نمی دونم واالا ماهم حرف مادرمون رو بدیده ی منت می پذریم، بذارید ادامه ی قضیه رو بخونیم...

پیرزنی که برام چایی آورد،
سعی کرد منو آروم کنه،
آدرس اتومبیل و صحنه ی سانحه رو از من پرسیدند....

پیرمرد، کمی طناب، تبر، و تنها اسبش رو برداشت که به سمت صحنه ی سانجه بریم.....

در بین راه پیرمرد ، از زندگی مون پرسید....

اون شب من(دکتر) پشت رول بودم. با سارا سر مسائل همیشگی دعوامون شده بود منم تعادل فرمون از دستم در رفت و با یه کامیون تصادف کردیم.
 

taksetareh

New member
خوبه فقط یکی از اول مرتبش کنه بنویسه ببینیم چی شده تا الان
 
بالا