داستان را ادامه دهید

ZOT

New member
آقا جون همیشه وقتی تو کوچه راه میرفت با صدای بلند حرف میزد. اون موقع ها ساختمان ها آپارتمانی نبودند. هر خونه ای یه حیاط بزرگ داشت که وقتی تو حیاط مینشستیم راحت میشد صدای کوچه رو شنید. منو خاله جون هم تابستونا میرفتیم زیر سایه درخت بزرگی که وسط حیاط بود میشنشستیم .خاله جون هم همیشه از خاطرات بچگیشون میگفت. یه روز که مثل همیشه آقاجون صداش از تو کوچه میمومد....
که رضا بیا تو کوچه ... انگار می خواست بگه بیا دستی برسون این هندونه ها رو بیاریم تو حیاط. اصلا یک حیاط بود، یک حوض بود و یک صفای هندونه خوردن توی گرمای تابستون. اون موقع ها هندونه ها هم مزش یک چیز دیگه بود.
.
.
منم توی هوای هندونه شناور بودم رفتم، تو کوچه، ولی...
***
بابا صحبتهاش با اصغر آقای بقال بالا گرفته بود، هیچ وقت آقاجون رو اینطوری ندیده بودم، مث این بود که می خواست جدی جدی با اصغر آقای بقال (گرون فروش!) دست به یقه بشه!
تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش،
دائمم اصرار داست که باید ثابت کنی! اصغر آقای بقال گرون فروش،(آخه می دونید همیشه آلوچه ها رو به جای یک تومن، یک تومن دوزار می فروخت ، منم سعی می کردم ازش نخرم! ولی خب چه کنیم !) آها، اصغر آقا، هم با لبخند موذیانه ای و چهره ی حق به جانب می گفت، بابا، احمد آقا من که چیزی نگفتم...
خیلی شمرده شمرده نزدیک شدم...
به اقا جونم گفتم آقا جون خودتو ناراحت نکن برا قلبت ضرر داره ..
***
آقاجون، یک نگاه آقاجونی بهم کرد، از همون نگاههایی که آخرین بار سر هفت ریاضی م از آقا معلم پنجمم، کرد،
از صد تا چوب ترکه بید سر میدون، بدتره این نگاه، ....
همینطوری که اشتباه شوخی بی مزم پی فکر می کردم،
آقا جون یکجوری تحکم وار، گفت رضا، برو صندوقچه رو بیار...

رفت و برگشتم به حیاط رو فقط خودم دیدم و خاله هنوز ر " رضا" رو نگفته بود برگشتم پیش آقا جونم .
صدای مامان از پشت سر ؛بین آقا جون و مامان معلقم کرد؛رضا جان ؛یه چشمم به مامان بود و یه چشمم به آقا جون که داشت قرمز و قرمز تر می شد .
مامان گوشه چادرش رو با یه دست محکم گرفت و با دست دیگه ،خواست که صندوقچه رو بدم بهش ؛با اون نگاه همیشگی که هنوز هم ازش سر در نیاوردم رنگ بابام رو به صورتش برگردوند و همگی به حیات خانه برگشتیم .
به عقب سرم و اصغر آقا نگاهی کردم ؛مثل وقتایی که دروازه وایمیسادم و پشت سر هم گل می خوردم شده بود ؛کلافه و عاجز ...
مواظب باش؛صدای بابا بود که باعث شد به چار چوب در نخورم .
توی حیاط خاله با چشمانی متعجب و و پرسشگر یک نگاه به من و یک نگاه به صندوقچه داشت ؛نگاهم را دزدیدم و او به صورت مامان ذل زد .
مامان ...صندوقچه رو بهم داد و با ابرو اشاره کرد که ببرم توی زیر زمین ،خاله با نگاهش من رو دنبال می کرد و مامان با آن شگرد همیشگی اش در تغییر موضوع : راستی از دخترحسین آقا همسایه کوچه پایینیتون چه خبر ؟ بالاخره رفت خونه بخت .
خاله عاشق حرف زدن در مورد دختران دم بخت بود و مامان استاد عوض کردن بحث ...
حواسم جمع آقا جون شد که توی فکر به متکا تکیه زده بود ،دلم می خواست از اصغر آقا بپرسم ولی چشماش نمی گذاشت ؛آخرین باری که جرات کردم از بابا سوال بپرسم

آقا جون به متکا تکیه داد و بر گشت گفت امروز باز یه نامه از دادگاه اومده بود مغازه. انگار این گل پسرتون باز گل کاشته. خدا شانس بده. پسر مردم دکتر مهندس میشن پسر ماهم شده دزد. خاله جون که داشت روسریشو که یکم موهاش معلوم بود رو درست میکرد رو به آقا جون گفت عزیز آغا نگران نباشین خدا کریمه. آغا جون هم که معلوم بود جر و بحثش با اصغر آقا سر دلخوریش از عباس بود برگشت گفت بله خدا کریمه. عباس داداشم از وقتی ترک تحصیل کرده بود اخلاقش عوض شده بود. شبها دیر میمود خونه. کسی سر از کارش در نمیاورد. واقعا شده بود بلای جون خونواده ی ما.....

مامان مثل همه مامانای دنیا ،لبش رو ورچید و با گوشه چادرش اشکش رو پاک کرد ؛بابا دیگه چیزی نگفت و خاله هم ساکت شد ؛مامان چادرش رو به درخت آویزان کرد و در حالی که دماغش رو بالا میکشید ،سبد سبزی ها رو چند دفعهای زیر آب حوض برد و بالا آورد ؛نشست گوشه تخت و گفت :عباسم رو به صاحب اسمش سپردم ؛میدونم نا امیدم نمیکنه ؛میدونم اینا به بچه ام تهمت نا روا بستن .
حرف مامان تموم شده نشده ؛در صدایی کرد و عباس قد بلند و قوی -روزی قهرمان من بود و حالا...-از در وارد شد ،آقا جون مثل فنر از جا پرید ولی عجیب اینکه عباس در آغوش مادر مثل سپری به دور خودش ؛فقط توانست از روی شانه های مادر سری برای سایرین تکان دهد و گیج و منگ به اندرونی برده شد برای بازجویی به سبک مادرانه که من بسیار به عاقبتش خوشبینم .
من و خاله دوباره گرم حرف زدن شدیم و بابا حیاط رو طوری که انگار قدمهایش را می شمرد گز می کرد .
بر خلاف همیشه ؛زیاد منتظر نشدیم و صدای خدا رو شکر همراه با شعف مادر ؛نشان از موفقیت آمیز بودن بازجویی و صد البته رفع اتهامات وارده را می نمود ؛همه چشم به در دوخته ،قد نزدیک دو متری عباس را که حالا قاب در را پر می کرد ؛نظاره گر بودیم و بالاخره خاله خانم به سخن آمد که : عباس ؛خاله ،چه خبر ؟.
عباس از همان لبخند هایش که عاشقش هستم ،متفکر و محجوب زد و گفت : مامانم شیرین تر قصه می گن خاله .
دست آقا جون رو بوسید و نشست کنارش و پچ پچ مردانه رو شروع کردن .
مامانم سینی شربت به دست و گل از گل شکفته به حیاط آمد و ...
مامانم گرم صحبت با خاله شد و من وسط بی کارمونده بود ؛تمام حواسم پیش صندوقچه بود و اینکه چرا بابا می خواست اون رو به اصغر آقا نشون بده ؛گویا کسی حواسش به من نبود ...

با هر زحمتی بود رفتم به زیر زمین. مامان وآقاجون و خاله همچنان گرم صحبت. بودند. من هم یه چیزی تو دلم هی قلقلکم می دادا که دیالا رضا دیالا درشو باز کن. این تو یه خبراییه. رفتم درزیر زمین رو قفل کردم دوباره اومدم سمت صندوقچه، درش رو باز کردم. نه باورم نمی شد.
یه عالمه عکس خانوادگی. سکه های عتیقه. سند ملک و زمین و قرآنی که ....
-رضا... رضا
صدای آقاجون بود .داشت منو صدا می کرد سریع در صندوقچه رو بستم و رفتم بالا.

آقاجون یه نگاهی انداخت به منو و گفت
-چته چرا رنگت پریده بچه !؟
- هیچی هیچی آقاجون!‌چیه کارم داشتین!
- جلدی بپر دم دکون اصغرآقا بگو بیاد اینجا! بگو آقاجونم کارت داره! زود باش!
- چشم آقاجون الان میرم !
بی حرفی دوییدم به طرف مغازه ی اصغرآقا، شانس آوردم که آقاجون حواسش پی کار عباس و قشقرق اصغرآقا بود و پاپی من نشد که تو زیرزمین چیکار می کردم! ولی از فکر اون صندوقچه بیرون نمیومدم!
- رضا رضا
برگشتم حسن بود
- چیه !؟ چیکار داری ؟!
- قرارمون یادت رفت قرار بود دوچرخه . . .
نذاشتم حرفش رو تموم کنه
- الان کار دارم برو یه وقت دیگه!
- آخه خودت قول دادی ! چرا می زنی زیرش؟
- ای بابا ولم کن باید برم مغازه اصغرآقا حالا برو قول میدم فردا (یه لحظه فکرم رفت سمت صندوقچه) شایدم پس فردا! میدونم قول دادم ولی آدم که نمی تونه به حرف آقاجونش گوش نکنه ! می تونه !؟ تو بودی می تونستی!
حسن سرش رو انداخت زیر و رفت ! و تو راه غرغر می کرد که
- فردا می گی پس فردا پس فردا می گی پس اون فردا یه بار بگو نه ما و خودت رو خلاص کن اصن نخواستیم!

من بدو بدو رفتم سمت مغازه اصغر آقا برا اینکه زود تر برگردم خونه و از ماجرای اون صندوق سر در بیارم تند تند گفتم اصغر آقا بابام کارتون داره زودی بیان دم خونه ی ما بعد قبل اینکه اون حرفی بزنه رفتم .خیلی تند داشتم مسیر کوچه رو طی میکردم ک یهو ی سنگ نمیدونم از کجا اومد جلو پام ک همچین خوردم زمین سرم خون ازش جاری شد من ک هنوز حواسم پی صندوقچه بود بی توجه ب سرم گیج ومنگ از زمین بلند شدم به میونه های کوچه که رسیدم دیدم آقاجون خودش داره میاد سمت مغازه ی اصغر آقا وقتی منو با سر خونی دید خیلی هول ازم پرسید چی شده بچه جان چه بلایی سرت اومده با کی دعوا کردی من هنوز نفس نفس میزدم گفتم آقاجون تو راه ک میومدم پام گیر کرد به یه سنگ و خوردم زمین ،آقاجون خیلی تند دستمو گرفت و منو رسوند خونه و[/size]

سفارشمو به مادر کرد و خودش برگشت بره پیش اصغر آقا که اصغر آقا رسید من قبل از اینکه مادرم بیاد تو حیاط دوییدم تو زیرزمین اما دیدم که آقاجون اصغر آقا رو آورد تو حیاط. سرم خیلی درد می کرد اما رفتم سراغ صندوقچه با یه کم ور رفتن درش باز شد یه مشت کاغذ قدیمی توش بود که منن اصنلا سردرنمی آوردم که اینا چین! زیر و روشون کردم و یکی دوتاشون رو برداشتم و باز کردم ببینم چیه، انگار قولنامه بود باز هم بیشتر زیر و رو کردم که یه عکس پیدا کردم عکس یه بچه بود خودم که نبودم خب من هنوز بچه بودم اما از قیافش هم نمی تونستم بفهمم کیه خلاصه باز تو کاغذها گشتم ببینم میشه چیزی پیدا کرد که مربوط به این عکسه باشه یا نه که باز یه کاغذ خیلی چروک و زرد شده و قدیمی پیدا کردم برداشتم بخونم اصلا نمیشد فهمید چی نوشته به زور چند کلمه اش رو تونستم بخونم : گواهی می شود بدینوسیله . . .

بدینوسیله گواهی میشود .... وای اصلا نمیتونستم سر در بیارم یه جاهایی از متنش واقعا رنگ و روش رفته بود معلوم بود دست خط نویسندشم خیلی خوب نبود. کلی کلنجار رفتم فقط اولش خوانا بود و البته اسم عباس داداششم میتونستم بخونم دیگه بقیش رو اصلا نمیشد خوند. بی خیالش شدم ولی فهمیدم هر چی هست مربوط به عباس دادشمه. تیز از زیر زمین زدم بیرون و دوچرخه مو برداشتم و رفتم پیش حسن. تو اون محله فقط من دوچرخه داشتم. اون موقع ها فقط بعضیا تو خونشون دوچرخه داشتند که اونام قدیمی بودند. حسن تا منو دید نیشش باز شد. گفتم یه دور تا اونیکی میدون میری برمیگردی عوضش امشب چهار تا از اون تیله های خوشگلتو میاری من بازی کنم. حسن که انگار دنیا رو بش داده بودن جلدی پرید رو دوچرخه و درحالی که داشت میرفت گفت داداش امشب همه تیله هامو میدم بازی کنی...

تو کوچه منتظر بودم که حسن برگرده دیدم دختر کوچولوی عطیه خانم همسایمون، داره میاد سمت من.آتنا 6 سالش بود یعنی 7 سال از من کوچیکتر بود. یه دختر کوچولوی دوست داشتنی، با چشای عسلی و موهای خرمایی. انگار از همون اول موهاشو رنگ کرده بود. اومد مثل همیشه بم سلام کرد گفت داداش رضا یه سوال بپرسم؟؟؟ منم که عاشق این شیرین زبونیش بودم گفتم بپرس خانم خانما! گفت چرا داشت از خونتون سرو صدا میومد؟؟ نکنه دعوات کردند! گفتم نه عزیزم منو دعوا نمیکردند. داداش عباس یه کار بدی کرده بود آقا جونم داشت اونو دعوا میکرد! آتنا گفت: آخه میدونی خودم دیشب شنیدم بابا میگفت هر چه به آقا عزیزالله میگفتیم بچه پروشگاهی به دردت نمیخوره گوش نکرد. راستی داداش رضا بچه ی پروشگاهی یعنی چی؟... من یه لحظه جا خوردم! گفتم چی؟؟ بابات کدوم عزیز آقا رو میگفت؟ آتنا هم گفت نمیدونم داداش! یه لحظه دوباره فکر صندوقچه زد به سرم....


فکر صندوقچه و کاغذ پلاسیده ای که ازش برداشته بودم و تو جیبم مچاله شده بود و متوجه ی رفتن آتنا نشدم که حسن برگشت!
- یه دور دیگه برم. . . آهای رضا با توام ها!
- هان چیه چی میگی!؟
- یه دور دیگه برم ؟
بی حرفی رفتم که دوچرخه رو ازش بگیرم
- کجا؟؟
- باید برم جایی کار دارم
- بذار باهات بیام
و پرید روی ترک
-حالا کجا می خوای بری؟!
-عتیقه فروشی
زد زیر خنده!
-جک گفتم؟! عتیقه فروشی جکه؟!
-مگه عتیقه داری ؟ جان حسن عتیقه داری؟ زیرخاکیه؟
-نه خنگه! زیرخاکی چیه ! کاریت نباشه همه چی رو که نباس واسه بچه تعریف کرد!
-اوهکی!!!! (و دوباره زد زیر خنده!) حالا بلدی عتیقه ات رو باید کجا بفروشی آقا بزرگ !
دیگه پی حرفش رو نگرفتم، حسن بود دیگه به درز دیوارم می خندید، حالا که دیگه یه سوژه ی عالی پیدا کرده بود واسه خندیدن، ولی راست میگفت من اصلا عتیقه فروشی بلد نبودم اما می دونستم اگه این کاغذ رو ببرم شاید کسی اونجا باشه که بتونه بخونتش!
 

ZOT

New member
آقا جون همیشه وقتی تو کوچه راه میرفت با صدای بلند حرف میزد. اون موقع ها ساختمان ها آپارتمانی نبودند. هر خونه ای یه حیاط بزرگ داشت که وقتی تو حیاط مینشستیم راحت میشد صدای کوچه رو شنید. منو خاله جون هم تابستونا میرفتیم زیر سایه درخت بزرگی که وسط حیاط بود میشنشستیم .خاله جون هم همیشه از خاطرات بچگیشون میگفت. یه روز که مثل همیشه آقاجون صداش از تو کوچه میمومد....
که رضا بیا تو کوچه ... انگار می خواست بگه بیا دستی برسون این هندونه ها رو بیاریم تو حیاط. اصلا یک حیاط بود، یک حوض بود و یک صفای هندونه خوردن توی گرمای تابستون. اون موقع ها هندونه ها هم مزش یک چیز دیگه بود.
.
.
منم توی هوای هندونه شناور بودم رفتم، تو کوچه، ولی...
***
بابا صحبتهاش با اصغر آقای بقال بالا گرفته بود، هیچ وقت آقاجون رو اینطوری ندیده بودم، مث این بود که می خواست جدی جدی با اصغر آقای بقال (گرون فروش!) دست به یقه بشه!
تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش،
دائمم اصرار داست که باید ثابت کنی! اصغر آقای بقال گرون فروش،(آخه می دونید همیشه آلوچه ها رو به جای یک تومن، یک تومن دوزار می فروخت ، منم سعی می کردم ازش نخرم! ولی خب چه کنیم !) آها، اصغر آقا، هم با لبخند موذیانه ای و چهره ی حق به جانب می گفت، بابا، احمد آقا من که چیزی نگفتم...
خیلی شمرده شمرده نزدیک شدم...
به اقا جونم گفتم آقا جون خودتو ناراحت نکن برا قلبت ضرر داره ..
***
آقاجون، یک نگاه آقاجونی بهم کرد، از همون نگاههایی که آخرین بار سر هفت ریاضی م از آقا معلم پنجمم، کرد،
از صد تا چوب ترکه بید سر میدون، بدتره این نگاه، ....
همینطوری که اشتباه شوخی بی مزم پی فکر می کردم،
آقا جون یکجوری تحکم وار، گفت رضا، برو صندوقچه رو بیار...

رفت و برگشتم به حیاط رو فقط خودم دیدم و خاله هنوز ر " رضا" رو نگفته بود برگشتم پیش آقا جونم .
صدای مامان از پشت سر ؛بین آقا جون و مامان معلقم کرد؛رضا جان ؛یه چشمم به مامان بود و یه چشمم به آقا جون که داشت قرمز و قرمز تر می شد .
مامان گوشه چادرش رو با یه دست محکم گرفت و با دست دیگه ،خواست که صندوقچه رو بدم بهش ؛با اون نگاه همیشگی که هنوز هم ازش سر در نیاوردم رنگ بابام رو به صورتش برگردوند و همگی به حیات خانه برگشتیم .
به عقب سرم و اصغر آقا نگاهی کردم ؛مثل وقتایی که دروازه وایمیسادم و پشت سر هم گل می خوردم شده بود ؛کلافه و عاجز ...
مواظب باش؛صدای بابا بود که باعث شد به چار چوب در نخورم .
توی حیاط خاله با چشمانی متعجب و و پرسشگر یک نگاه به من و یک نگاه به صندوقچه داشت ؛نگاهم را دزدیدم و او به صورت مامان ذل زد .
مامان ...صندوقچه رو بهم داد و با ابرو اشاره کرد که ببرم توی زیر زمین ،خاله با نگاهش من رو دنبال می کرد و مامان با آن شگرد همیشگی اش در تغییر موضوع : راستی از دخترحسین آقا همسایه کوچه پایینیتون چه خبر ؟ بالاخره رفت خونه بخت .
خاله عاشق حرف زدن در مورد دختران دم بخت بود و مامان استاد عوض کردن بحث ...
حواسم جمع آقا جون شد که توی فکر به متکا تکیه زده بود ،دلم می خواست از اصغر آقا بپرسم ولی چشماش نمی گذاشت ؛آخرین باری که جرات کردم از بابا سوال بپرسم

آقا جون به متکا تکیه داد و بر گشت گفت امروز باز یه نامه از دادگاه اومده بود مغازه. انگار این گل پسرتون باز گل کاشته. خدا شانس بده. پسر مردم دکتر مهندس میشن پسر ماهم شده دزد. خاله جون که داشت روسریشو که یکم موهاش معلوم بود رو درست میکرد رو به آقا جون گفت عزیز آغا نگران نباشین خدا کریمه. آغا جون هم که معلوم بود جر و بحثش با اصغر آقا سر دلخوریش از عباس بود برگشت گفت بله خدا کریمه. عباس داداشم از وقتی ترک تحصیل کرده بود اخلاقش عوض شده بود. شبها دیر میمود خونه. کسی سر از کارش در نمیاورد. واقعا شده بود بلای جون خونواده ی ما.....

مامان مثل همه مامانای دنیا ،لبش رو ورچید و با گوشه چادرش اشکش رو پاک کرد ؛بابا دیگه چیزی نگفت و خاله هم ساکت شد ؛مامان چادرش رو به درخت آویزان کرد و در حالی که دماغش رو بالا میکشید ،سبد سبزی ها رو چند دفعهای زیر آب حوض برد و بالا آورد ؛نشست گوشه تخت و گفت :عباسم رو به صاحب اسمش سپردم ؛میدونم نا امیدم نمیکنه ؛میدونم اینا به بچه ام تهمت نا روا بستن .
حرف مامان تموم شده نشده ؛در صدایی کرد و عباس قد بلند و قوی -روزی قهرمان من بود و حالا...-از در وارد شد ،آقا جون مثل فنر از جا پرید ولی عجیب اینکه عباس در آغوش مادر مثل سپری به دور خودش ؛فقط توانست از روی شانه های مادر سری برای سایرین تکان دهد و گیج و منگ به اندرونی برده شد برای بازجویی به سبک مادرانه که من بسیار به عاقبتش خوشبینم .
من و خاله دوباره گرم حرف زدن شدیم و بابا حیاط رو طوری که انگار قدمهایش را می شمرد گز می کرد .
بر خلاف همیشه ؛زیاد منتظر نشدیم و صدای خدا رو شکر همراه با شعف مادر ؛نشان از موفقیت آمیز بودن بازجویی و صد البته رفع اتهامات وارده را می نمود ؛همه چشم به در دوخته ،قد نزدیک دو متری عباس را که حالا قاب در را پر می کرد ؛نظاره گر بودیم و بالاخره خاله خانم به سخن آمد که : عباس ؛خاله ،چه خبر ؟.
عباس از همان لبخند هایش که عاشقش هستم ،متفکر و محجوب زد و گفت : مامانم شیرین تر قصه می گن خاله .
دست آقا جون رو بوسید و نشست کنارش و پچ پچ مردانه رو شروع کردن .
مامانم سینی شربت به دست و گل از گل شکفته به حیاط آمد و ...
مامانم گرم صحبت با خاله شد و من وسط بی کارمونده بود ؛تمام حواسم پیش صندوقچه بود و اینکه چرا بابا می خواست اون رو به اصغر آقا نشون بده ؛گویا کسی حواسش به من نبود ...

با هر زحمتی بود رفتم به زیر زمین. مامان وآقاجون و خاله همچنان گرم صحبت. بودند. من هم یه چیزی تو دلم هی قلقلکم می دادا که دیالا رضا دیالا درشو باز کن. این تو یه خبراییه. رفتم درزیر زمین رو قفل کردم دوباره اومدم سمت صندوقچه، درش رو باز کردم. نه باورم نمی شد.
یه عالمه عکس خانوادگی. سکه های عتیقه. سند ملک و زمین و قرآنی که ....
-رضا... رضا
صدای آقاجون بود .داشت منو صدا می کرد سریع در صندوقچه رو بستم و رفتم بالا.

آقاجون یه نگاهی انداخت به منو و گفت
-چته چرا رنگت پریده بچه !؟
- هیچی هیچی آقاجون!‌چیه کارم داشتین!
- جلدی بپر دم دکون اصغرآقا بگو بیاد اینجا! بگو آقاجونم کارت داره! زود باش!
- چشم آقاجون الان میرم !
بی حرفی دوییدم به طرف مغازه ی اصغرآقا، شانس آوردم که آقاجون حواسش پی کار عباس و قشقرق اصغرآقا بود و پاپی من نشد که تو زیرزمین چیکار می کردم! ولی از فکر اون صندوقچه بیرون نمیومدم!
- رضا رضا
برگشتم حسن بود
- چیه !؟ چیکار داری ؟!
- قرارمون یادت رفت قرار بود دوچرخه . . .
نذاشتم حرفش رو تموم کنه
- الان کار دارم برو یه وقت دیگه!
- آخه خودت قول دادی ! چرا می زنی زیرش؟
- ای بابا ولم کن باید برم مغازه اصغرآقا حالا برو قول میدم فردا (یه لحظه فکرم رفت سمت صندوقچه) شایدم پس فردا! میدونم قول دادم ولی آدم که نمی تونه به حرف آقاجونش گوش نکنه ! می تونه !؟ تو بودی می تونستی!
حسن سرش رو انداخت زیر و رفت ! و تو راه غرغر می کرد که
- فردا می گی پس فردا پس فردا می گی پس اون فردا یه بار بگو نه ما و خودت رو خلاص کن اصن نخواستیم!

من بدو بدو رفتم سمت مغازه اصغر آقا برا اینکه زود تر برگردم خونه و از ماجرای اون صندوق سر در بیارم تند تند گفتم اصغر آقا بابام کارتون داره زودی بیان دم خونه ی ما بعد قبل اینکه اون حرفی بزنه رفتم .خیلی تند داشتم مسیر کوچه رو طی میکردم ک یهو ی سنگ نمیدونم از کجا اومد جلو پام ک همچین خوردم زمین سرم خون ازش جاری شد من ک هنوز حواسم پی صندوقچه بود بی توجه ب سرم گیج ومنگ از زمین بلند شدم به میونه های کوچه که رسیدم دیدم آقاجون خودش داره میاد سمت مغازه ی اصغر آقا وقتی منو با سر خونی دید خیلی هول ازم پرسید چی شده بچه جان چه بلایی سرت اومده با کی دعوا کردی من هنوز نفس نفس میزدم گفتم آقاجون تو راه ک میومدم پام گیر کرد به یه سنگ و خوردم زمین ،آقاجون خیلی تند دستمو گرفت و منو رسوند خونه و[/size]

سفارشمو به مادر کرد و خودش برگشت بره پیش اصغر آقا که اصغر آقا رسید من قبل از اینکه مادرم بیاد تو حیاط دوییدم تو زیرزمین اما دیدم که آقاجون اصغر آقا رو آورد تو حیاط. سرم خیلی درد می کرد اما رفتم سراغ صندوقچه با یه کم ور رفتن درش باز شد یه مشت کاغذ قدیمی توش بود که منن اصنلا سردرنمی آوردم که اینا چین! زیر و روشون کردم و یکی دوتاشون رو برداشتم و باز کردم ببینم چیه، انگار قولنامه بود باز هم بیشتر زیر و رو کردم که یه عکس پیدا کردم عکس یه بچه بود خودم که نبودم خب من هنوز بچه بودم اما از قیافش هم نمی تونستم بفهمم کیه خلاصه باز تو کاغذها گشتم ببینم میشه چیزی پیدا کرد که مربوط به این عکسه باشه یا نه که باز یه کاغذ خیلی چروک و زرد شده و قدیمی پیدا کردم برداشتم بخونم اصلا نمیشد فهمید چی نوشته به زور چند کلمه اش رو تونستم بخونم : گواهی می شود بدینوسیله . . .

بدینوسیله گواهی میشود .... وای اصلا نمیتونستم سر در بیارم یه جاهایی از متنش واقعا رنگ و روش رفته بود معلوم بود دست خط نویسندشم خیلی خوب نبود. کلی کلنجار رفتم فقط اولش خوانا بود و البته اسم عباس داداششم میتونستم بخونم دیگه بقیش رو اصلا نمیشد خوند. بی خیالش شدم ولی فهمیدم هر چی هست مربوط به عباس دادشمه. تیز از زیر زمین زدم بیرون و دوچرخه مو برداشتم و رفتم پیش حسن. تو اون محله فقط من دوچرخه داشتم. اون موقع ها فقط بعضیا تو خونشون دوچرخه داشتند که اونام قدیمی بودند. حسن تا منو دید نیشش باز شد. گفتم یه دور تا اونیکی میدون میری برمیگردی عوضش امشب چهار تا از اون تیله های خوشگلتو میاری من بازی کنم. حسن که انگار دنیا رو بش داده بودن جلدی پرید رو دوچرخه و درحالی که داشت میرفت گفت داداش امشب همه تیله هامو میدم بازی کنی...

تو کوچه منتظر بودم که حسن برگرده دیدم دختر کوچولوی عطیه خانم همسایمون، داره میاد سمت من.آتنا 6 سالش بود یعنی 7 سال از من کوچیکتر بود. یه دختر کوچولوی دوست داشتنی، با چشای عسلی و موهای خرمایی. انگار از همون اول موهاشو رنگ کرده بود. اومد مثل همیشه بم سلام کرد گفت داداش رضا یه سوال بپرسم؟؟؟ منم که عاشق این شیرین زبونیش بودم گفتم بپرس خانم خانما! گفت چرا داشت از خونتون سرو صدا میومد؟؟ نکنه دعوات کردند! گفتم نه عزیزم منو دعوا نمیکردند. داداش عباس یه کار بدی کرده بود آقا جونم داشت اونو دعوا میکرد! آتنا گفت: آخه میدونی خودم دیشب شنیدم بابا میگفت هر چه به آقا عزیزالله میگفتیم بچه پروشگاهی به دردت نمیخوره گوش نکرد. راستی داداش رضا بچه ی پروشگاهی یعنی چی؟... من یه لحظه جا خوردم! گفتم چی؟؟ بابات کدوم عزیز آقا رو میگفت؟ آتنا هم گفت نمیدونم داداش! یه لحظه دوباره فکر صندوقچه زد به سرم، فکر صندوقچه و کاغذ پلاسیده ای که ازش برداشته بودم و تو جیبم مچاله شده بود و متوجه ی رفتن آتنا نشدم که حسن برگشت!
- یه دور دیگه برم. . . آهای رضا با توام ها!
- هان چیه چی میگی!؟
- یه دور دیگه برم ؟
بی حرفی رفتم که دوچرخه رو ازش بگیرم
- کجا؟؟
- باید برم جایی کار دارم
- بذار باهات بیام
و پرید روی ترک
-حالا کجا می خوای بری؟!
-عتیقه فروشی
زد زیر خنده!
-جک گفتم؟! عتیقه فروشی جکه؟!
-مگه عتیقه داری ؟ جان حسن عتیقه داری؟ زیرخاکیه؟
-نه خنگه! زیرخاکی چیه ! کاریت نباشه همه چی رو که نباس واسه بچه تعریف کرد!
-اوهکی!!!! (و دوباره زد زیر خنده!) حالا بلدی عتیقه ات رو باید کجا بفروشی آقا بزرگ !
دیگه پی حرفش رو نگرفتم، حسن بود دیگه به درز دیوارم می خندید، حالا که دیگه یه سوژه ی عالی پیدا کرده بود واسه خندیدن، ولی راست میگفت من اصلا عتیقه فروشی بلد نبودم اما می دونستم اگه این کاغذ رو ببرم شاید کسی اونجا باشه که بتونه بخونتش!

به زور مکافات یه عتیقه فروشی پیدا کردم، برای اینکه حسن چیزی نفهمه بهش گفتم مواظب دوچرخه باشه، خودم رفتم داخل و همون چیزی که انتظارش رو داشتم روی کاغذ نوشته شده بود، داداش عباس از پرورشگاه اومده بود!
 

ZOT

New member
بچه ها داستان بالا ناتمام تمام شد! به خاطر استقبال پرشور شما دوستان!:ph34r-smiley:
از شروعی دوباره استقبال می کنیم!
و اگه موافق باشید واسه داستان خوب و شروع خوب جایزه بذاریم!
 
آخرین ویرایش:

ZOT

New member
گوشه ی اتاق کز کرده بودو هر از گاهی نیم نگاهی به ساعت می انداخت، با این حس و حالی که داشت غریب نبود، حسی که گه گاهی به سراغش می آمد و همیشه سعی می کرد از آن فرار کند اما . . . هیچ وقت نتوانسته بود. هنوز همانطور گوشه ی اتاق نشسته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد . . .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mohana

Nr1

Well-known member
بچه ها با ادامه داستان نفر قبلی تون داستان را کامل کنید

هوا در گرگ و میش عصر بود من میان جنگل و هوای سرد و مرطوب بعد ازظهر، بی هدف پیش می رفتم فقط می خواستم تا قبل از شب از میان جنگل بگذرم! اما راه دراز بود و من فقط پیش میرفتم انگار راه بی پایان شده بود. همانطور که می رفتم دو راهیی پیش رویم ظاهر شد، دو راهیی که یک سمتش مشخص بود و به کلبه ای ختم میشد و سمت دیگرش همان راه بی پایان تا انتهای جنگل! حالا مانده بودم چه کنم راه به سمت کلبه یا . . . که ناگهان صدایی از کلبه به گوش رسید و من . . .


ناگهان صدایی از کلبه به گوش رسید و من...

و من...

و من...

و من...

و من از خواب پا شدم....


دهکی عجب خوابی بودم
 

نوتر

New member
گوشه ی اتاق کز کرده بودو هر از گاهی نیم نگاهی به ساعت می انداخت، با این حس و حالی که داشت غریب نبود، حسی که گه گاهی به سراغش می آمد و همیشه سعی می کرد از آن فرار کند اما . . . هیچ وقت نتوانسته بود. هنوز همانطور گوشه ی اتاق نشسته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد . . .

از جایش بلند شد سر از پا نمیشناخت یعنی خودش بود تماس گرفته بود؟؟ گوشی تلفن را برداشت؟بله ....... بفرمایید......! الوووو! بفرمایید! صدایی نمیامد. کلافه شده بود. انگار تلفن هم با او سر ناسازگاری داشت.
یه لحظه توجه ش به صدای بیرون جلب شد.از بیرون صدای اذان میامد! مثل همیشه چشمانش را بست و برای شفای مادرش دعا خواند. اما دعایش انگار مثل همیشه از ته دلش نبود.
دوباره برگشت سر جایش نشست. به این فکر میکرد که با خدا قهر کند. او که این همه بندگی خدا کرده بود خدا برایش چکار کرده بود؟؟....
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mohana

ZOT

New member
گوشه ی اتاق کز کرده بودو هر از گاهی نیم نگاهی به ساعت می انداخت، با این حس و حالی که داشت غریب نبود، حسی که گه گاهی به سراغش می آمد و همیشه سعی می کرد از آن فرار کند اما . . . هیچ وقت نتوانسته بود. هنوز همانطور گوشه ی اتاق نشسته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد . . .

از جایش بلند شد سر از پا نمیشناخت یعنی خودش بود تماس گرفته بود؟؟ گوشی تلفن را برداشت؟بله ....... بفرمایید......! الوووو! بفرمایید! صدایی نمیامد. کلافه شده بود. انگار تلفن هم با او سر ناسازگاری داشت.
یه لحظه توجه ش به صدای بیرون جلب شد.از بیرون صدای اذان میامد! مثل همیشه چشمانش را بست و برای شفای مادرش دعا خواند. اما دعایش انگار مثل همیشه از ته دلش نبود.
با خودش دوباره برگشت سر جایش نشست. به این فکر میکرد که با خدا قهر کند. او که این همه بندگی خدا کرده بود خدا برایش چکار کرده بود؟؟....

دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد کمی تامل کرد اما بالاخره تلفن را برداشت
- اگه قراره حرف نزنی منو بیخود تا پای تلفن نکش می فهمی اینو؟
باز کسی جواب نداد
- ببین بچه جون کی شماره گرفتن بهت یاد داده هان؟
و خواست که قطع کند که صدایی از آنسوی خطوط بلند شد
- سلام . . . قطع نکن باید شما رو ببینم . . . باید ببینمتون . . . درمورد . . .
بوق آزاد تلفن برای مخاطب قطع شد و چند لحظه بعد دوباره زنگ خوورد . . .
 
بالا