من موقعی که به کلبه نزدیکتر شدم تازه متوجه شدم که یه کلبه شکلاتیه وناگهان پیرزنی مهربان از کلبه بیرون اومد وگفت سلام بفرما داخل فرزندم.....البته بعدش فهمیدم که میخواسته منو بخوره ومن با زیرکی ازدستش فرار کردم وبه خونه برگشتم و سالهای سال با خوبی و خوشی زندگی کردم
قا جون همیشه وقتی تو کوچه راه میرفت با صدای بلند حرف میزد. اون موقع ها ساختمان ها آپارتمانی نبودند. هر خونه ای یه حیاط بزرگ داشت که وقتی تو حیاط مینشستیم راحت میشد صدای کوچه رو شنید. منو خاله جون هم تابستونا میرفتیم زیر سایه درخت بزرگی که وسط حیاط بود میشنشستیم .خاله جون هم همیشه از خاطرات بچگیشون میگفت. یه روز که مثل همیشه آقاجون صداش از تو کوچه میمومد....
که رضا بیا تو کوچه ... انگار می خواست بگه بیا دستی برسون این هندونه ها رو بیاریم تو حیاط. اصلا یک حیاط بود، یک حوض بود و یک صفای هندونه خوردن توی گرمای تابستون. اون موقع ها هندونه ها هم مزش یک چیز دیگه بود.
.
.
منم توی هوای هندونه شناور بودم رفتم، تو کوچه، ولی...
***
بابا صحبتهاش با اصغر آقای بقال بالا گرفته بود، هیچ وقت آقاجون رو اینطوری ندیده بودم، مث این بود که می خواست جدی جدی با اصغر آقای بقال (گرون فروش!) دست به یقه بشه!
تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش،
دائمم اصرار داست که باید ثابت کنی! اصغر آقای بقال گرون فروش،(آخه می دونید همیشه آلوچه ها رو به جای یک تومن، یک تومن دوزار می فروخت ، منم سعی می کردم ازش نخرم! ولی خب چه کنیم !) آها، اصغر آقا، هم با لبخند موذیانه ای و چهره ی حق به جانب می گفت، بابا، احمد آقا من که چیزی نگفتم...
خیلی شمرده شمرده نزدیک شدم...
به اقا جونم گفتم آقا جون خودتو ناراحت نکن برا قلبت ضرر داره ..
***
آقاجون، یک نگاه آقاجونی بهم کرد، از همون نگاههایی که آخرین بار سر هفت ریاضی م از آقا معلم پنجمم، کرد،
از صد تا چوب ترکه بید سر میدون، بدتره این نگاه، ....
همینطوری که اشتباه شوخی بی مزم پی فکر می کردم،
آقا جون یکجوری تحکم وار، گفت رضا، برو صندوقچه رو بیار...
رفت و برگشتم به حیاط رو فقط خودم دیدم و خاله هنوز ر " رضا" رو نگفته بود برگشتم پیش آقا جونم .
صدای مامان از پشت سر ؛بین آقا جون و مامان معلقم کرد؛رضا جان ؛یه چشمم به مامان بود و یه چشمم به آقا جون که داشت قرمز و قرمز تر می شد .
مامان گوشه چادرش رو با یه دست محکم گرفت و با دست دیگه ،خواست که صندوقچه رو بدم بهش ؛با اون نگاه همیشگی که هنوز هم ازش سر در نیاوردم رنگ بابام رو به صورتش برگردوند و همگی به حیات خانه برگشتیم .
به عقب سرم و اصغر آقا نگاهی کردم ؛مثل وقتایی که دروازه وایمیسادم و پشت سر هم گل می خوردم شده بود ؛کلافه و عاجز ...
مواظب باش؛صدای بابا بود که باعث شد به چار چوب در نخورم .
توی حیاط خاله با چشمانی متعجب و و پرسشگر یک نگاه به من و یک نگاه به صندوقچه داشت ؛نگاهم را دزدیدم و او به صورت مامان ذل زد .
مامان ...صندوقچه رو بهم داد و با ابرو اشاره کرد که ببرم توی زیر زمین ،خاله با نگاهش من رو دنبال می کرد و مامان با آن شگرد همیشگی اش در تغییر موضوع : راستی از دخترحسین آقا همسایه کوچه پایینیتون چه خبر ؟ بالاخره رفت خونه بخت .
خاله عاشق حرف زدن در مورد دختران دم بخت بود و مامان استاد عوض کردن بحث ...
حواسم جمع آقا جون شد که توی فکر به متکا تکیه زده بود ،دلم می خواست از اصغر آقا بپرسم ولی چشماش نمی گذاشت ؛آخرین باری که جرات کردم از بابا سوال بپرسم
آقا جون به متکا تکیه داد و بر گشت گفت امروز باز یه نامه از دادگاه اومده بود مغازه. انگار این گل پسرتون باز گل کاشته. خدا شانس بده. پسر مردم دکتر مهندس میشن پسر ماهم شده دزد. خاله جون که داشت روسریشو که یکم موهاش معلوم بود رو درست میکرد رو به آقا جون گفت عزیز آغا نگران نباشین خدا کریمه. آغا جون هم که معلوم بود جر و بحثش با اصغر آقا سر دلخوریش از عباس بود برگشت گفت بله خدا کریمه. عباس داداشم از وقتی ترک تحصیل کرده بود اخلاقش عوض شده بود. شبها دیر میمود خونه. کسی سر از کارش در نمیاورد. واقعا شده بود بلای جون خونواده ی ما.....