یاد شهدا

bahramian0935

New member
اين اواخر ديگر چشممان كه به پنير مي افتاد، خود به خود حالمان بد مي شد.
از بس طي چند سال صبح و ظهر و شب به ما پنير داده بودند، بچه ها به شوخي مي گفتند:
"برويد مزار شهدا، هر قبر که خاكش شوره زار بود، بدانيد يك بسيجي و رزمنده آنجا دفن است!!"
يك روز خبر آوردند كشتي برنج را در دريا با موشك زده اند. همه يك صدا گفتند:
"كاشكي كشتي پنير را مي زدند. مرديم از بس پنير خورديم."
 

bahramian0935

New member
دلنوشته ی شهید رضا نادری که در پنجم مرداد ماه سال 1367 ، در عملیات مرصاد استخوان های مرگ را شکست!
"ای شکست! تو کوچتر از آن هستی که ما را توبه دهی، و ای پیروزی! تو فقیر تر از آنی که به ما انگیزه دهی، ای زندگی! تو بی چیز تر از آن هستی که ما را محافظه کار بار آوری، ای مرگ! ای آشنای دیرینه کجایی؟ سرخ روی باش تا چنان در آغوشت کشم که صدای شکستن استخوانهایت را خود بشنوی."
شادی روح شهدا صلوات {اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}
 

bahramian0935

New member
......

تاحالا شده یه بارم که شده عصرای پنجشنبه یا جمعه که دلمون میگیره بریم سرخاک این عزیزان و باهاشون درددل کنیم یا نه؟
فقط اینترنت جای درددل کردنه؟
راست بگین؟
آیادلمون براشون تنگ شده؟
آیا اصلا" بهشون فکرکردیم تاحالا؟
بیاین صادق باشیم...تاحالا فکرکردیم که چقدر بهشون مدیونیم؟!
 

bahramian0935

New member
......

تاحالا شده یه بارم که شده عصرای پنجشنبه یا جمعه که دلمون میگیره بریم سرخاک این عزیزان و باهاشون درددل کنیم یا نه؟
فقط اینترنت جای درددل کردنه؟
راست بگین؟
آیادلمون براشون تنگ شده؟
آیا اصلا" بهشون فکرکردیم تاحالا؟
بیاین صادق باشیم...تاحالا فکرکردیم که چقدر بهشون مدیونیم؟!
 

bahramian0935

New member
مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد
مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !
مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم
 

bahramian0935

New member
گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید ،
تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد ...
گاهی نباید صبر کرد ... باید رها کرد و رفت تا
بدانند که اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای ...
گاهی بر سره کارهایی که برای دیگران انجام می دهی باید منت گذاشت تا
آنرا کم اهمیت ندانند ...
گاهی باید بد بود برای کسی که فرقِ خوب
بودنت را نمیداند ...
و گاهی .....
باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد
آدمها همیشه نمی مانند ...
یکجا در را باز میکنند
و برای همیشه میروند .......
 

bahramian0935

New member
گفـــتند: قــــد بلندی!خوش چهره ای!
خوش تیـپی!خوش لباسـی!
دارم لابلای استـــخوان های خــاک خورده ات!
دنبال حـــرف مـــردم میـــگردم!
 

bahramian0935

New member
......

خیلی تلخه كه یه سنگ سرد رو به جای دستها و صورت پدرت ببوسی.
اگر نباشی پدر!
دلم كه هیچ
دنيا هم تنگ می شود...

- - - Updated - - -

اسم زيباش حسين بود خيلي کم سن و سال
با اين حال نيمه شب سرد و تاريک کردستان مي رفت دور از مقر
و در بيابان داخل مزاري که آماده کرده بود ناله ميزد
اخه سنی نداشت اين همه ناله برا چي ؟همه متعجب بودن
حسين ما شهيد که شد روز عاشورا بود و نصف سرش تير با خودش برد
سر و تیر و ترکش و حسین و عاشورا .......
بچه ها اومدن خبر شهادت اين بسيجي به مادر بگن
مادرش گفت ميدونم حسينم شهيد شده
روز تولد امام حسين به دنيا اومد
روز عاشورا شهيد شد
قبل از بالغ شدنش نماز شب ميخوند تا شهادت
و قصه ی مزار در دل شب سرد کردستان در بین محاصره دشمن
از همین نماز شبا سرچشمه میگرفت
 

bahramian0935

New member
ی بچـــه ی بسیجـــیِ کـــم ســـن و ســـال ،
جلـــوي در اردوگــاه نگهمـــون داشــتُ
گفــت : « ببخشيــــد بـــرادرا !
کــارت شنــاســايي تون لطفن ! بــرادر عاصمــي گفتــن بــدون
کــارت کســـي رو راه نـــديــن . »
کــارت همراهمــان نبــود !
عليرضــا عــذرخواهــي کــرد و بــرگشتيــم.
گفتــم: « چـــرا نگفتــي عــاصمــي خـــودتي ؟ »
گفــت : « دستــورشــو مــن دادم خـودم بايد بهش عمل کنم
نـــه ايــن که چــون فـــرمانده ام فقــط بــراي بقيه قانــون بذارم . »
بــه یاد شهیـــد علیـــرضــا عــاصمی /
فرمانده گردان تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء ( ص )
‫#‏روز_مرد‬ پیشاپیش مبارک .
 

bahramian0935

New member
ه یاد مردان مــــــردی که وقتی یــا عــــــــلــــــــی گفتن تا آخــــــــــر ایستادن ...
روز مـــــــــــرد بر تمام خانواده های شهدا مبارک باد ...
 

bahramian0935

New member
وقتی آن مرد بزرگ می‌آمد
حدود یک‌سال و نیم با شهید زندگی کردم. این‌مدت از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت، ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده‌روز ایشان را نمی‌دیدم، مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می‌گرفت این‌زمان بیشتر می‌شد و تا روزی که جبهه‌ها استقرار و ثبات پیدا نمی‌کرد، به خانه نمی‌آمد؛ آن‌هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعت‌های کم، آن‌قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او، احساس می‌کردم اگر یک‌ماه دیگر هم نیاید، همین توان معنوی برایم کافی بود.

وقتی می‌آمد چشم‌هایش از فرط بی‌خوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به‌زحمت درمی‌آمد. همه‌اش در تلاش بود؛ لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، اما با آن‌همه خستگی، وقتی پایش به خانه می‌رسید باحوصله می‌نشست و با من صحبت می‌کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتاب‌هایی که خوانده بود را توصیه می‌کرد من هم بخوانم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می‌کرد.
راوی: پروین داعی‌پور، همسر سردار شهید حسن باقری
شادی روح شهدا صلوات{اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
 

bahramian0935

New member
بالای صد کیلو وزنش بود...
روزی که می رفتیم عملیات، گفت تو فکری؟
گفتم هیچی، نگرانم!
اگه خدا خواست و شهید شدی، چطور برت گردونیم؟!
گفت:اولا این توفیق نصیب خودت بشه انشاالله،
ثانیا، تقسیمم کنید هرکی یه تیکه رو برگردونه تا شرمنده نشم!
وقتی شهید شد...
بچه ها تیکه های پیکرش رو جمع کردن و آوردن عقب...
 

bahramian0935

New member
ﻓﺮﺍﺯﻫﺎﯾﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺷﻬﯿﺪ 13 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﺮﺟﯽ
ﺑﺎﺭ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺴﺪ ﮐﺮﺩﻡ ...
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻣﻄﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ...
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺖ ﺳﺴﺘﯽ ﻭ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻔﺖ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻐﺎﺕ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺁﻟﻮﺩﻡ .....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻄﺢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﻨﻨﺪ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺑﻬﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﻨﺪﺍﻧﺪﻡ، ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﻢ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﺑﺪﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺗﺠﻤﻼﺗﺶ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﺳﯿﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﺳﻨﮕﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺖ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﻢ، ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﭘﺴﺘﻤﺎﻥ ﻧﮑﻨﺪ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺗﺮﯼ .....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺩﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻏﯿﺮ ﻻﺯﻡ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺣﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﯽ ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻔﻊ
ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﯾﺎ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﮏ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺪﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ " ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ " ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﺪﺍﺩﻡ ....
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺱ ﻭ ﯾﺎ ﺟﻬﻞ، ﯾﺎ ﺣﺴﺪ ﻭ ﯾﺎ ... ﺑﻪ نشنیدن ﺯﺩﻡ ....
ﺍﺯ ......

......
حالا مقایسه کنید با گناهانی که ما روزانه مرتکب می شویم
 

bahramian0935

New member
یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم.
همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.
کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین
چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد.
شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم.
پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور را دیده‌ یا نه؟
برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود.
تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»
منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله محمد هم رفت.
دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟
امدادگر گفت «ترکش خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»
روحمان با یادشان شاد

- - - Updated - - -

آخرین سواری بر دوش بابا
«جعفر جنگروی» به سال 1333 در «فریدن» اصفهان متولد شد و در روز 27 بهمن ماه 1364، چند روز پس از آزادسازی بندر «فاو»، بر اثر اصابت موشک دوربردی که نزدیکی مقر فرماندهی «لشکر10 سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» بر زمین خورد، بال در بال ملائک گشود.
شهید «جعفر جنگروی»، در زمان شهادت، جانشین فرماندهی «لشکر 10 سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» بود و با شهادتش، یکی از ارکانِ رکین لشکر مزبور، از میان رفت.
تصویری که مشاهده می‌کنید، در روز تشییع پیکر پاک شهید «جعفر جنگروی» برداشته شده است. «محمدحسین» پسر کوچک شهید، توسط همرزمانش، بر روی تابوت پدر نهاده شده است تا همه گان بدانند، آن که اینک بر دوش مردم، تا دروازه های بهشت بدرقه می شود، «رحیق مختوم»، را نه به «بهانه» که با بهایی سنگین به دست آورده است.
شهدا را یاد کنید با یک صلوات {اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}

- - - Updated - - -

آخرین سواری بر دوش بابا
«جعفر جنگروی» به سال 1333 در «فریدن» اصفهان متولد شد و در روز 27 بهمن ماه 1364، چند روز پس از آزادسازی بندر «فاو»، بر اثر اصابت موشک دوربردی که نزدیکی مقر فرماندهی «لشکر10 سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» بر زمین خورد، بال در بال ملائک گشود.
شهید «جعفر جنگروی»، در زمان شهادت، جانشین فرماندهی «لشکر 10 سیدالشهداء (صلوات الله علیه)» بود و با شهادتش، یکی از ارکانِ رکین لشکر مزبور، از میان رفت.
تصویری که مشاهده می‌کنید، در روز تشییع پیکر پاک شهید «جعفر جنگروی» برداشته شده است. «محمدحسین» پسر کوچک شهید، توسط همرزمانش، بر روی تابوت پدر نهاده شده است تا همه گان بدانند، آن که اینک بر دوش مردم، تا دروازه های بهشت بدرقه می شود، «رحیق مختوم»، را نه به «بهانه» که با بهایی سنگین به دست آورده است.
شهدا را یاد کنید با یک صلوات {اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}
 

bahramian0935

New member
دزد خوش شانس!!
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.یکی دیگه از رفتارهای عجیب ابراهیم این بود که داشتیم با موتور می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .من دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی ای که داره پائین بیاید و جوابش را بدهد.ولی ابراهیم با آن لبخندی که به لب داشت در جواب عمل او گفت: سلام. خسته نباشید.موتور سوار عصبانی یکدفعه جاخورد ... .
منبع :کتاب سلام بر ابراهیم
 

bahramian0935

New member
گناه من نیست که آن روزها، روزی‌ام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم.
می‌گویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها را «شاکر». می‌گویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه . . .
 

bahramian0935

New member
......

حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود.
یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را
نوشته بود و در مقابلش هم
منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام
سیزده نفر در آن ثبت شده بود
و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود...
پرسیدم: «این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»
راوی:مادر شهید همت
شادی روح شهدا صلوات....
 
شهید گمنام ؛سردار نادر مهدوی

si4XTHhD_535.jpg


سردار نادر مهدوی فرمانده نبردهای مستقیم سپاه پاسداران با امریکا در خلیج فارس ؛در سال 1366
کسی که هنوز هم شیطان بزرگ از شنیدن نامش وحشت دارد ... و با تمام توان خود ایشان و یارانشان را و حماسه شان را سانسور می کنند. هرچند که این قهرمان در بین هموطنان خود نیز غریب و ناشناخته است.
 

bahramian0935

New member
خاکهـــاي نمنــاکي در زاويــه چپ حيــاط مسجد ريخته شده بود ،
به دنبال رد خاکــها به کتــابخـــانه رسيـــدم .
گودالي در وسط کتابخانـــه بـــود ، آرام جلــــو رفتم ؛
گــودال درست به انـــدازه قـــد يک انســـان بـــود ،
ترس عجيبي سراسر وجودم را فــــرا گـــرفت ،
مـــردي قــوي هيکل داخل گودال خم شده بود ،
کمـــــي ســـرش را بلنـــــد کـــرد ،
با صداي بلند گفتم : « ســـــلام ! خستـــــه نباشي ، حاجي ... »
آرام نگــــاهش را به پشت سر چــرخاند : « سلام عليکم و رحمة الله »
صورتـــش ســــــرخ به نظر مي رسيد ،
سلطاني که بلنــــد شد ،
گـــودال مثـــل يک قبــــر بود ،
حتي لبـــه و لحـــد داشــت ،
گفتـــم : « پنـــاه بر خدا ! اين بـــراي کيست ؟ »
لبخندي زد و با مهـــرباني پاســخ داد : « اين قبر حقير فقير ،
شيرعلي سلطاني است » .
به داخل قبــر نگـــــاه کردم ،
به نظرم براي قامــــت رشيد حاجي کوچـــک بود ،
بهار ســال 1361 پيکـــر خونين شيرعلي را بــه کتابخانه آوردند ،
براي پيکر بي سر حـــاجي اندازه قبـــر کافي به نظر ميرسيد ،
يک لحظـــه زمين و زمــــان در مقابل چشمانم تيره و تار گشت ،
او بارهـــا گفته بود : « مــن شرم دارم که در روز محشر در محضر آقايم
اباعبدالله (ع) ســـر داشتـــه باشم » .
 
بالا