به درگاهی پناه آوردهام کز در نمیراند
که هرکس را که درماندهست سوی خویش میخواند***** امید اولی که هر زمان او را رها کردم،
امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم*****خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم، کنارم باش***** اگر گم کردهام در این همه بیراهه راهم را
تویی که میبری سوی سپیدیها نگاهم را***** صدایم میکنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست
خطابخشی، به اشک و توبه میبخشی گناهم را***** خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم کنارم باش
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم کیست آن گوش که او می شنود آوازم یا کدام است سخن می کند اندر دهنم کیست در دیده که از دیده برون می نگرد یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد به یکی عربده مستانه به هم درشکنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم