یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مردمی بی روی او
من از چشمان خود آموختم رسم رفاقت را
که هر عضوی به درد آید، دیده می گرید