::مسابقه::
دور پانزدهـم مسابقه ی عکس بچگی برگزار می شود.
حدس بزنید این دختر خانم کدوم کاربر سایته ؟
خاطره:
از اونجایی که دختر بابا بودم خیلی از این خاطرات گانگستری ندارم.. خخخخ، یه خاطره ملایم!
یادم میاد از زمانی که ۵ سالم بود، همسن همین عکسم، مهدکودک میرفتم، تاکسی سرویس داشتم، راننده تاکسی هم فامیلش مهربان بود. بهش میگفتم عمو مهربوون... خلاصه که مثل اسمش خوشرو ومهربون بود. یه روز توی مهدکودک ساعت آخرکه تموم شد، منو دوستم چون خیلی شن بازی دوست داشتیم از مهد نرفتیم بیرون و موندیمو شن بازی کردیم، قسمت شن بازی مهدمون خیلی توی دید نبود، واسه همین سرایدار که چک می کرد بچه ها رفتن یا نه مارو ندید، خلاصه نمیدونم چقدر گذشته بود از ساعت تعطیلی مهد که به خودمون اومدیم و دیدیم پرنده هم توی مهد پر نمیزنه بدو بدو رفتیم بیرون، هیچکس جلوی در نبود، همونجا نشستیم جلوی در و حالا گریه نکن کی بکن.. چنددقیقه بعد عمومهربان رسید، صورتش سرخ شده بود و عصبانی اومد جلو و با فریاد گفت: کجا بودین؟ میدونین همه نگرانتونن، ماهم که همچنان فین فین(مجری: D می کردیمو عمو هم دست بردار نبود. من که خیالم راحت شده بود که گم نشدیم به عمو گفتم از این به بعد عمو اخمو صدات می کنم، ازحرفم خندش گرفت و عصبانیتش فروکش کرد. ولی تا چند وقت بهش می گفتم عمو اخمو و ناگفته نماند که به عنوان تنبیه چند روز از شن بازی محروم شدیم که خیلی دردنناااک بود.
اینم خاطره ملایم من
1. mozhdeee
2. hastiii
3. elham2012
4. *مریم
5. yara
خاطره:
هوووووم چی بگم؟!!!
یادش بخیر دبستان که بودم، مدرسمون ساختمونش وسط حیاط بود، پشت ساختمون با دوستام زیاد می رفتیم بازی می کردیم.
نمی دونم چی شد سر چه قضیه ای بود با یکی دعوامون شد، افتادیم روی همدیگه و نزن کی بزن.
بچه هامون هم خبرکش بودن، سریع دیدم یکی فرار کرد رفت سمت دفتر که مدیر رو خبر کنه، منم سریع لگد آخر رو زدم و فرار کردم.
تو پنجره دیدم مدیر داره از سمت راست میاد، منم از سمت چپ فرار کردم و رفتم تو کـلاس سومیا قایم شدم.
یه پنجره بزرگ بود ته کریدور، از تو اون پنجره دیدم مدیر یه چپ و راست خوابوند تو گوش اون بدبخت و کشون کشون بردش سمت دفتر.
هیچی دیگه، حدود یه ربعی فقط از ترسم از تو کـلاس بیرون نمیومدم، بعدش هم که اومدم تا چند روز هر موقع مدیر رو میدیدم از یه طرف دیگه می رفتم منو نبینه.
تا یه مدتی هم به زرنگیم می بالیدم، هی دلشو خون می کردم می گفتم تو تنبیه شدی من نشدم.
(مجری: خخخخخ)
هنوز که دوستم رو می بینم یاد اون خاطره میافتیم.