mf2009
New member
همه شعر گفتن بذار ما داستان بگیم
دکمه اینتر را زد و آخرین پستش را توی انجمن گذاشت حالا دیگر میتوانست با خیال راحت برود دیگر سنگینی از جنس غبار روی شانه هایش احساس نمیکرد چون دیگر حضورش سودی برای دیگران نداشت پست آخرش دلنوشته ای بود که از عمق دلش شعله میگرفت مضمونش این بود تنهایی بد است
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
جمله آخرش بود چون بعد از این دیگر دوست نداشت مجازی زندگی کند آدم های که با یک چراغ روشن و خاموش میشوند و هر یک نقابی بر چه دارند تا احدی به دنیای حقیقی آنها پی نبرد نه دیگر نمیخاست مجازی باشد دیگر تصمیمش را گرفته حالا دیگر فارغ شده بود و مرورگر را بست و برای همیشه آفلاین شد تا زمانی که یا مجازی ها حقیقی شوند یا تمام حقیقی ها مجازی
دکمه اینتر را زد و آخرین پستش را توی انجمن گذاشت حالا دیگر میتوانست با خیال راحت برود دیگر سنگینی از جنس غبار روی شانه هایش احساس نمیکرد چون دیگر حضورش سودی برای دیگران نداشت پست آخرش دلنوشته ای بود که از عمق دلش شعله میگرفت مضمونش این بود تنهایی بد است
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
جمله آخرش بود چون بعد از این دیگر دوست نداشت مجازی زندگی کند آدم های که با یک چراغ روشن و خاموش میشوند و هر یک نقابی بر چه دارند تا احدی به دنیای حقیقی آنها پی نبرد نه دیگر نمیخاست مجازی باشد دیگر تصمیمش را گرفته حالا دیگر فارغ شده بود و مرورگر را بست و برای همیشه آفلاین شد تا زمانی که یا مجازی ها حقیقی شوند یا تمام حقیقی ها مجازی