خدا هنوز با توست

ayda

New member
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست
 

ayda

New member
درس زندگی
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا می*داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان راه می*رفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده*ای؟
سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا آورده*ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم؛ زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می*کرد. گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده*ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

ayda

New member
قلم یا کلنگ
قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.
 

ayda

New member
حقیرانه
چقدر حقیرند مردمانی که
نه جرات دوست داشتن دارند،
نه اراده دوست نداشتن،
نه لیاقت دوست داشته شدن
و متانت دوست داشته نشدن،
با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند.
 

ayda

New member
تو که در باور مهتابی عشق


رنگ دریا داری




فکر امروزت باش


به کجا می نگری




زندگی ثانیه ایست




وسعت ثانیه را می فهمی


می شود مثل نسیم



بال در بال چکاوک


بوسه بر قلب شقایق بزنیم


بودنت تنها نیست


تو خدا را داری


و من آرامش چشمان تو را
 

ayda

New member
در دلم اندوهیست مثل یک کوه بزرگ

و چه سنگین باری روی این شانه بی حوصله ام می افتد

بردباری من از نا شکیبایی من کمتر نیست ؛ اما

با تو گویم دل من :

هیچ دردی از این بدتر نیست که تو

دوست بداری همه مردم را

لیک هیچ دل نتپد بهر تو

در هیچ کجا . . .
 

ayda

New member
من دلم می خواهد

خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکس می خواهد

وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست وشوی دلهاست

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر خانه ی یار کجاست؟؟!!...
 
بالا