خدا در کجای زندگی شماست؟؟

آدمی در آغوش خدا غمی نداشت،پیش خداحسرت هیچ بیش وکمی نداشت،دل از خدا برید ودر زمین نشست،صدبار عاشق شد ودلش شکست، به هر طرف نگاه کردراهش بسته بود،یادش آمد روزی دل خدا را شکسته بود.......
 
میلا جان!خدا در درون ما،بیرون ما وهر جا که نگاه میکنی تجلی خدارو می بینی...فقط باید حجاب هایی که باعث این میشه که گاهی حسش نکنی یا غفلت کنی رو برداری.....اما دوست دارم شما هم بگید خدا در کجای زندگی شما جای داره.....ممنون از نظرات همه:thumbsupsmileyanim:
 
آدمی در آغوش خدا غمی نداشت،پیش خداحسرت هیچ بیش وکمی نداشت،دل از خدا برید ودر زمین نشست،صدبار عاشق شد ودلش شکست، به هر طرف نگاه کردراهش بسته بود،یادش آمد روزی دل خدا را شکسته بود.......


یک بار یه مطلبی خوندم که موهای بدنم سیخ شد!!!!!!
اینکه ما فقط اجازه داریم یعنی تنها در اینصورت گناه نیست صحبت کردن ما درباره ی خدا که فقط چیزهایی رو به خدا نسبت بدیم و در باره ی او صحبت کنیم که 14 معصوم گفتند و خداوند تبارک و تعالی در باره ی خودش گفته شکستن دل خدا ازون حرفاست:j58r36j3gcr4suxymup
 
یک بار یه مطلبی خوندم که موهای بدنم سیخ شد!!!!!!
اینکه ما فقط اجازه داریم یعنی تنها در اینصورت گناه نیست صحبت کردن ما درباره ی خدا که فقط چیزهایی رو به خدا نسبت بدیم و در باره ی او صحبت کنیم که 14 معصوم گفتند و خداوند تبارک و تعالی در باره ی خودش گفته شکستن دل خدا ازون حرفاست:j58r36j3gcr4suxymup

یادم اومد کجا خوندم این عین گفته خداست تو کتابی که درش با ما صحبت کرده و ما رو مخاطب قرار داده...
 
درسته پرستار مهربون.خدا اونقدر عظیم که در تصور ما نیست اما این باعث نمیشه که رابطه ما بت خدا محدود بشه....خدا بهترین دوست ماست.هیچ ترتیب وآدابی مجوی ....هر چه دل تنگت میخواهد بگوی....اما در مورد شکستن دل خداوند البته خداوند بسیار بسیار رحیم و رحمان،اون واقعاعاشق ماست...اما جایی هست که وقتی ما آدما دیگه حسابی می زنیم تو خاکی....مورد لعن قرار می گیریم...واینجاست که ما رو به حال خودمون میزاره...امیدوارم هیچ کدوم از ما از چشم خدا نیفتیم....جایی خوندم که خوف ورجاءما از خداوند باید برابر باشه...خوف 49 وامید 51....من خودم همیشه به رحمانیت خدا امید دارم...چون خودش گفته هزار بار گر توبه شکستی باز بیا....
 
درسته پرستار مهربون.خدا اونقدر عظیم که در تصور ما نیست اما این باعث نمیشه که رابطه ما بت خدا محدود بشه....خدا بهترین دوست ماست.هیچ ترتیب وآدابی مجوی ....هر چه دل تنگت میخواهد بگوی....اما در مورد شکستن دل خداوند البته خداوند بسیار بسیار رحیم و رحمان،اون واقعاعاشق ماست...اما جایی هست که وقتی ما آدما دیگه حسابی می زنیم تو خاکی....مورد لعن قرار می گیریم...واینجاست که ما رو به حال خودمون میزاره...امیدوارم هیچ کدوم از ما از چشم خدا نیفتیم....جایی خوندم که خوف ورجاءما از خداوند باید برابر باشه...خوف 49 وامید 51....من خودم همیشه به رحمانیت خدا امید دارم...چون خودش گفته هزار بار گر توبه شکستی باز بیا....

خوبه... خوبه... :motat:
 

jo-boy

New member
کاش خدا در زندگیمان بود..
شاید یکی از سوالایی که همیشه ازمون بپرسن و ما با خیالت راحت بتونیم جواب بدیم همین سواله اصن بعضی وقتا بدمونم میاد و میگیم یعنی تو فک میکنی من خدا ندارم !
آره بعضی آدما که ادعای خدا دار بودن دارند در اصل خدایی را نمیشناسند ، خدا برای آنها تنها چند بار در روز حاضر میشود آن هم مخلوط با ظهور چیزهای دیگر!
خدا برای آنها هنگام صحبت کردن غایب است
خدا برای آنها هنگام فروش جنس غایب است
خدا برای آنها هنگام امضا نامه پیر زنی فقیر غایب است
خدا برای آنها پشت چراغ قرمز در ساعت 2 بامداد غایب است
خدا برای آنها هنگام خلوت غایب است
خدا برای آنها هنگام نگاه کردن غایب است
خدا برای آنها هنگام خوردن غایب است
خدا برای آنها هنگام طواف دور خانه اش در حال له کردن پای پیر مردی مسکین غایب است
خدا برای آنها هنگامی که تا آخور سیر اند اما همسایه گرسنه ای دارند غایب است
خدا برای آنها قضیه ای به نام دروغ مصلحتی درست میکند !
خدای آنها گاهی رئیس ، استاد و یااستاندار میشود!
خدای آنها گاهی دستور شرعی خلاف صادر میکند!
خدای آنها نزدیک تر از رگ گردنشان به خودشان است اما دیده نمیشود
خدای آنها ...
آری خود منم جز " آنها" هستم
دعا کنیم خدا را واقعا خدا بدانیم و در زندگی جایش دهیم .
 

sepidh gh

New member
خدا جز خاک ماوایی ندارد
جهان غیر خدا جایی ندارد
خدا در لابه لای لامکان است
خدا مثل حقیقت بی نشان است
خدا یعنی درختان حرف دارند
شقایق ها درونی ژرف دارند
خدا در گُل ، خدا در آب و رنگ است
خدا نقاش این جمع قشنگ است
خدا را می توان از خلسه فهمید
خدا را در پرستش می توان دید
خدا ذات گُل و ذات قناریست
خدا اثبات باران بهاریست
خدا سرچشمه ی لیل و نهار است
خدا معراج شبنم در بهار است
خدا در قعر چشمان تو خواب است
خدا در باطن آباد شراب است
خدا در هر نظر آینه ماست
همین حالا، همین حالا خدا در سینه ی ماست ! »»

 

armin16

New member
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی
حمید مصدق
 

ملیسا

New member
به دنبال خدا نگرد زیرا ...
اشک و عشق

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست، خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست.

به دنبالش نگرد، خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد، خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد، خدا آن جاست

در جمع عزیزترین هایت، خدا در دستی است که به یاری می گیری، در قلبی است که شاد می کنی، در لبخندی است که به لب می نشانی.

خدا در بتکده و مسجد نیست، گشتنت زمان را هدر می دهد، خدا در عطر خوش نان است، خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی، خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن، خدا آن جا نیست
عشق

او جایی است که همه شادند و جایی است که قلب شکسته ای نمانده در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست.

زندگی چالشی بزرگ است، مخاطره ای عظیم فرصت یکه و یکتای زندگی را نباید صرف چیزهای کم بها کرد چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد زندگی کاروانسرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم و سپیده دمان از آن بیرون می رویم فقط چیزهایی اهمیت دارند چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند همچون معرفت بر الله و به خود آیی دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم .

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند نگاهی تیره و یأس آلود دارند آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟
 

ملیسا

New member
پيش از اينها فکر مي کردم که خدا

خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برف کوچمي از تاج او

هر ستاره، پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او، آسمان

نقش روي دامن او، کهکشان

رعدو برق شب، طنين خنده اش

سيل و طوقان، نعره توفنده اش

دکمه ي پيراهن او، آفتاب

برق تيغ خنجر او مهتاب

هيچ کس از جاي او آگاه نيست

هيچ کس را در حضورش راه نيست

بيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوست جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا

از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند: اين کار خداست

پرس وجو از کار او کاري خداست

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است

آب اگر خوردي، عذايش آتش است

تا ببندي چشم، کورت مي کند

تا شدي نزديک، دورت مي کند

کج گشودي دست، سنگت مي کند

کج نهادي پاي، لنگت مي کند

با همين قصه، دلم مشغول بود

خواب هايم خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم که غرق آتشم

در دهان اژدهاي سرکشم

در دهان اژدهاي خشمگين

بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعرهايم، بي صدا

در طنين خنده اي خشم خدا

نيت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن يک درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکليف رياضي سخت بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود
گفتگو با خدا

تا که يک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد يک سفر

در ميان راه، در يک روستا

خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟

گفت اينجا خانه ي خوب خداست

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند

گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

با وضويي، دست و رويي تازه کرد

با دل خود، گفتگويي تازه کرد

گفتمش، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

گفت: آري، خانه اي او بي رياست

فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است

مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين تر است

مثل قهر مادر مهربان است

دوستي را دوست، معني مي دهد

قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست

قهر او هم نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم، اين خداست

اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديکتر

آن خداي پيش از اين را باد برد

نام او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خواب و خيال بود

چون حبابي، نقش روي آب بود
پله پله تا ملاقات خدا

مي توانم بعد از اين، با اين خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا

سفره ي دل را برايش باز کنم

مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مقل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل باران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با الفباي سکوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا:

پيش از اينها فکر مي کردم خدا…

کاش میشد که بدنباله خدا نگردیم و بدانیم که خدا همینجاس.....کنار خودمااااا
 
بالا