جمله هاي کوتاه حكيمانه

matin

New member
لاک غلط گیر را برمیدارم و "تو" را از تمام خاطره هایم پاک میکنم.....
"تو" غلط اضافی زندگیم بودی
 

matin

New member
فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت

هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :

خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.

دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش حاضرمی شد.

... مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !

روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا برایش می آورد.

از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :

خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.

من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!

نکته:جهل امریست ذاتی که با هیچ صراطی راهش تغییر نمیکند!
 

matin

New member
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن!

به رفتن ک فکر می کنی

اتفاقی می افتد که منصرف می شوی...

میخواهی بمانی،

رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی!

این بلاتکلیفی خودش کلــــی جهنـــــــــــــــم است
 

matin

New member
حرف میزنی اما تلخ ! محبت میکنی ولی سرد ! چه اجباری است دوست داشتن من ؟
 

matin

New member
هر جا که می بینم نوشته است :
” خواستن توانستن است ”
آتش می گیرم !
یعنی او نخواست که نشد ؟!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: akhbar

matin

New member
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به ...طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد
 

matin

New member
موهایم را کوتاه میکنم تا نگیرند بهانه ی نوازش هایت را ................ !!!
 

matin

New member
حوا که بغض کند حتی اگر خدا سیب هم بیاورد تنها آغوش آدم آرامش میکند .......... !!! :sad:
 

matin

New member
تکلیفم روشن شد ، خاموش میشوم شیرینم
فرهاد وار اینبار به جای کوه ، دل میکنم !
 

matin

New member
میدونی چی خیلی سخته ؟؟؟


واسه عشقت پیراهن بخری یکی دیگه از تنش در بیاره
 

matin

New member
منت کشی بی دلیل از هر کسی ، به او جرات قهرهای بی دلیل میدهد
 

b.nafas

New member
این روزها حتی سکوت هم جرات پا نهادن در تاریکی شبهایمان را ندارد ...
 

ZIYA1366

New member
يه جمله كه خيلي ساده و كوتاهه در عين حال فلسفي و اخﻻقي و اجتماعي و كاريكلماتوري هست :



بد بياري مال وقتيه كه بد بي ياري ...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: akhbar

darya63

New member
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن!

به رفتن ک فکر می کنی

اتفاقی می افتد که منصرف می شوی...

میخواهی بمانی،

رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی!

این بلاتکلیفی خودش کلــــی جهنـــــــــــــــم است

مرسی زیبا بود
 

athar

New member
مسکینی دیدم با کفش پاره شکر میکرد خدا را...
گفتم: کفش پاره که شکر کردن ندارد!
گفت:یکی شکر میکرد دیدم که پا ندارد...
...همیشه شاکر باشیم...
 

athar

New member
نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت.
مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت
و به خدا گفت:
گاهی یادم می رود که هستی
کاش بیشتر نسیم می وزید...
 
بالا