از کودکی تا...

binam

Active member
بهترین آهنگ من خواب دوران کودکی با لالائی بود

دست نوازش مادر بر سرم بهترین لحظه زندگانی بود

گهواره کوچک من فارغ از غم جدائی بود

از گردش گهواره ام نسیم خوش آب و هوائی بود

لالائی مادر دوست خوب دوران تنهائی بود

دنیای کودکی پر از عشق و محبت بدون بیوفائی بود

بزرگی مفهومی نداشت کودکی برای خودش معنائی بود

آنروزها قید و بندی نبود جهان پر از بیریائی بود

زشتیهای بچه گی شیرین و قشنگترین رسوائی بود

همه جا همراه من فرشته ای انگار مراقبم چشمهائی بود

شیرین بیان و شیرین ادا شدن دنیای زیبائی بود

روزهای خوش ناز نازی بودن و دنیای کدخدائی بود

تا که یکباره بزرگی آمد حیف کودکی عجب دنیائی بود

بزرگ شدن ربود دنیای کوچکمرا او هر روز پر از ادعائی بود

خنده ها یم کم میشد و پشت چشمم چه گریه هائی بود

باید میاموختم راه قوی شدنرا جاده اش بسوی بی انتهائی بود

خطا بخششی نداشت بزرگی مثل شب تاریک به انتظار روشنائی بود

او میگذاشت بدوشم کوله بار دردرا روح ازاسارت بفکر رهائی بود

حال دنیای بزرگی به رنگها آلوده و سفیدی در حسرت خودنمائی بود

گهواره میرفت به دنیای تخت و تاج و در جستجوی زر و کیمیائی بود

آفریننده فراموش شده هر که مالک خودش و برای خودش خدائی بود

زشتیها وارد دنیایم شده چشمها بدون بینائی بود

آدم بزرگها بزرگتر میشدند و هر که بفکر خود و آرزوهائی بود

دیگر راه برگشت نبودهر کس برای خود تصویری از یک نمائی بود

میرفتم بسوی پیری و زوال اما هنوز جسمم بدنبال راز بقائی بود

فکر میکردم میگشایم راز زندگی را غافل از اینکه هر روز معمائی بود

تک تک روزها میرفت تا ثروت عمر تمام شود دزدی از باقیش گدائی بود

با اینکه جسم فرسوده میشد باز به انتظار معجزه و شفائی بود

هنوز کودک درونم با حسرت به امید برگشتن همان دوران ابتدائی بود

او رنگ میباخت در هیاهوی بزرگ شدن برایش بسوی افسردگی ندائی بود

کودکی و جوانی رفته و در قلمرو پیری و فرسودگی فرمانروائی بود

اکنون دیگر وقت حساب و کتاب و خداحافظی و بینوائی بود

شگفتا به اینکه ایام پیری رسیده بود ولی باز روح در افکار رویائی بود

آرزوها هیچ تمامی نداشت هر چند عمر را با مرگ سودائی بود

وقت رفتن میرسید افسوس روی دوش دیگران زمانی از زیبائی سیمائی بود

جسم میرفت تا ابد زیر خاک بخوابد ولی باز هم نا گفته حرفهائی بود
 
بالا