آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز........................از جور تبر، زار بنالید سپیدار ؟
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی...............از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس.......کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش..................شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت........بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی.....................اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
از سوختن خویش همی زارم و گریم..............آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
خندید برو شعله که از دست که نالی؟.................ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد.................فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان...................ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت...................روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
پروین...