من آخه حلزون خیلی دوست دارم.
بچه که بودم یه آش پشت پا می پختن مامان اینا، تو سبزی های آش یه دونه حلزون اندازه سکه بود.
من پیداش کردم و انداختم تو کاسه آب. همه می گفتن بابا مرده بیرون نمیاد.. من گفتم نه بیرون میاد.
بعد چند روز از خواب زمستونی بیدار شد و اومد بیرون.
چند هفته ای ترسو و خجالتی بود، ولی بعد مدتی اینقدر آدمی شده بود که نگو!
یعنی الآن فکر می کنی چرت میگم ولی تا نبینی باور نمی کنی.. تو یه گلدون بزرگ تو حال نگهش می داشتم.
بعد 2 سال یه روز دیدم مورچه شده!! مورچه ها رو پاک کردم، انداختمش تو آب ولی دیدم آب خون بیرون اومد.. و دیگه بیرون نیومد از لاکش