دلتنگ کودکی
چقدر دلم هوای بهارانه ی
پر ز شادی بچگی را دارد!
چشمانم را می بندم؛
و
سوار بر بادبادک کاغذی دست سازم
به دورترها
به خیلی دورترها اوج می گیرم؛
از هفت سنگ دشوار
و
قایم باشک های نفس گیر دم غروب
خاک آلود؛
باز می گردم.
لی لی کنان
باز باران؛با ترانه را سر می دهم!
و مشتاقانه
از بارش دانه هایش
تر می شوم.
حباب های جمع شده در گودی سنگفرش
روبروی ایوان را؛
با نگاهم
می ترکانم.
دنبال کردن پروانه ها تا دوردست افق به وجدم می آورد.
از برآورده شدن آرزوهای کودکانه
از رقصیدن قاصدک
چنان شوری به دلم می نشیند؛
که هول می شوم
و یقین میبینم
از راه می رسد
و برآورده می کند؛
خیلی زود؛
خیلی زودتر از آرزوی بزرگ شدن
کوکی را.
و چقدر دلم
هوای بهارانه ی
پر زشادی بچگی را دارد!!!