دفترم درد میکند!
واژه هایم تیر میکشند!
سکوتم گیج میرود!
آبریزش چشم دارم!
گلویم بغض جمع شده!
دلم آشوب است!
از صبح هزاران بار خاطره بالا آورده ام!
انگار مسموم شده ام!
باز هم دروغ به خوردم داده اند!
چه کنم شیرینى دوست دارم!
دروغها شیرینند و من،
همیشه تشنه ى شربتهاىِ رنگارنگ!
حالم بد است...
دلم کما میخواهد!
بیخبرى، فراموشى، دیوانگى
دلم تلخى میخواهد،
تلخىِ حقیقت...
کمى حقیقت حالم را بهتر میکند!
دارویى تلخ و بد مزه
پرستارى میخواهم
که حقیقت در سرُمم بریزد
دلم کما میخواهد. . . .