سال 1380 بود . بنا بدلایلی از خونه فرار کردم رفتم یکی از استان های غربی کشور . به هیشکی هم هیچی نگفتم کجا میرم .
اولین روز زدم به کوه و بیابون . تابستون بود و هوا گرم .
یه جا رسیدم به یه رودخونه کوچیک که جریان آبش همچین شدتی هم نداشت . عمقش هم کم بود . لباسا رو کندم و زدم به آب .
همراه با مسیر آب رفتم جلو . کم کم رسیدم به یه جا که رودخونه یه پیچ 90درجه می خورد .
شدت جریان آب هی بیشتر و بیشتر می شد . هر کار کردم خودمو متوقف کنم نشد که نشد . گفتم میرم طرف پیچ بعد از شدت جریان آب کمک می گیرم و خودمو رد میکنم .
نگو اونجا یه حالت گرداب مانند بود رسیدم بهش آب منو کشید پایین . عمق آب رسید به چهار متر . هرچی خودمو با زحمت می کشیدم بالا ، چرخش آب تو یکی دو ثانیه میبردم به عمق 4متری.
اشهدمو خوندم . فقط گفتم خدایا مادرم نمی دونه جسدمو کجا پیدا کنه . بذا برم بهش بگم کجام بعد ترتیبمو بده !
به حالت بیهوش رفتم ته آب . اینجا بود که مرگ رو کاملا حس کردم . کشیده می شدم رو سنگهای ته آب . یه لحظه یه فکری به سرم زد . سنگای ته آب رو گرفتم و تو مسیر سنگ اومدم بالا .
خلاصه هرجور بود خودمو کشوندم بیرون . از دست و تنه و پام خون می پاشید بیرون . یه ربع افتادم کنار آب و از ترس می لرزیدم .
ولی با اینحال به قولم عمل نکردم ... :sad:
تا 20 روز بعد نه به مادرم نه به هیشکی زنگ نزدم . اون بیچاره ها هم تموم سردخونه ها و زندون و کلانتری و بیمارستانای شهرو دربدر دنبالم می گشتن ...
خدا بهتون زندگی دوباره داده:rolleyessmileyanim: اگه خدا نخواد یه برگ هم از درخت نمی افته..........سال 1380 بود . بنا بدلایلی از خونه فرار کردم رفتم یکی از استان های غربی کشور . به هیشکی هم هیچی نگفتم کجا میرم .
اولین روز زدم به کوه و بیابون . تابستون بود و هوا گرم .
یه جا رسیدم به یه رودخونه کوچیک که جریان آبش همچین شدتی هم نداشت . عمقش هم کم بود . لباسا رو کندم و زدم به آب .
همراه با مسیر آب رفتم جلو . کم کم رسیدم به یه جا که رودخونه یه پیچ 90درجه می خورد .
شدت جریان آب هی بیشتر و بیشتر می شد . هر کار کردم خودمو متوقف کنم نشد که نشد . گفتم میرم طرف پیچ بعد از شدت جریان آب کمک می گیرم و خودمو رد میکنم .
نگو اونجا یه حالت گرداب مانند بود رسیدم بهش آب منو کشید پایین . عمق آب رسید به چهار متر . هرچی خودمو با زحمت می کشیدم بالا ، چرخش آب تو یکی دو ثانیه میبردم به عمق 4متری.
اشهدمو خوندم . فقط گفتم خدایا مادرم نمی دونه جسدمو کجا پیدا کنه . بذا برم بهش بگم کجام بعد ترتیبمو بده !
به حالت بیهوش رفتم ته آب . اینجا بود که مرگ رو کاملا حس کردم . کشیده می شدم رو سنگهای ته آب . یه لحظه یه فکری به سرم زد . سنگای ته آب رو گرفتم و تو مسیر سنگ اومدم بالا .
خلاصه هرجور بود خودمو کشوندم بیرون . از دست و تنه و پام خون می پاشید بیرون . یه ربع افتادم کنار آب و از ترس می لرزیدم .
ولی با اینحال به قولم عمل نکردم ... :sad:
تا 20 روز بعد نه به مادرم نه به هیشکی زنگ نزدم . اون بیچاره ها هم تموم سردخونه ها و زندون و کلانتری و بیمارستانای شهرو دربدر دنبالم می گشتن ...