یاد مرگ

'Reza'

New member
به نظر میرسه یکم دور شدیم
نمیدونم چجوری بنویسم ولی این طوری که دیده میشه
IMG_20150116_001858.jpg

خاطره یا چیزی هست که شمارو یاد مرگ بندازه
یا حس بکنید که طوری شده یا اتفاقی افتاده مرگ رو حس کنید
اگر خاطره یا چیزی در مورد مرگ دارین خوبه بگین تا یکم بفکر بیوفتیم
یه سلسله سخنرانی برای یاد مرگ اینجا هست: http://www.askquran.ir/thread29542-5.html
 
آخرین ویرایش:

HASSAN.S

New member
اره زندگیم همش منو یاد مرگ میندازه یا کاری میکنه که همش ارزوی مرگ کنم از زندگی وبختم متنفرم
 

N@RVIN

Well-known member
دیروز دوبار مرگو حس کردم ..بعدش با خودم گفتم نه من نمی مردم چون من هنوز خیلی کارا دارم که باید انجام بدم ، خدا خودش میدونه زندگیم انگار هنوز نصفه ست

اما بعدش یادم افتاد خیلیا جوون میمیرن خیلیا درست وقتی که دارن اوج می گیرن سقوط می کنن ، خیلیا زندگیشون نصفه موند ، خدا با هیشکی قرارداد نبسته!!!!

مرگ فقط برای دیگران نیست شاید فردا دیگه نباشم

کاش جوری زندگی کنم که اگه مرگو دیدم نگم ای کاش فلان کاررو نمی کردم

قطع بع یقین مطمئنم نود و نه درصد آدما از یاد مرگ فرسنگها دورند ، به قول معلممون شکل کاملا گویاست من توضیح اضافه نمیدم !:sad:
 

yara

New member

کلا زندگی دانشجویی من پر از حوادث بود که باعث شده هیچ وقت مرگ رو فراموش نکنم.
یه بارصبح زود(ساعت5) توی مسیر بین شهری که داشتم میرفتم دانشگاه....سوار تاکسی بودیم با 5 تا سرنشین.

چون صبح زود بود هنوز خوابم می اومد واسه همین به محض سوار شدن سرمو تکیه دادم به پشتی عقب وخوابیدم........

وسط مسیر یه تریلی میخاست سبقت از سمت راست ماشین ما بگیره!!!.....راننده ماشین که راهی براش نمونده بود مجبور شد فرمون رو به سمت خارج جاده منحرف کنه که زیر تریلی له نشیم...

خدا رحم کرد که ماشینمون به یه تپه برخورد کرد و متوقف شد.....منم که فقط جیغ میزدم...چون همزمان از خواب پریده بودم....اصلن یه وضعی بود...شکرت خدا
 

love virology

New member
احمد شاملو

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه!

بگذاریدم!

بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

وشمعی که به رهگذر باد

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار باز ماند

ونگاه چشم

به خالی های جاودانه بر دوخته

وتن عاطل

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه بازش یابی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آن چه به دور افکندنی ست

تفاله یی بیش نباشد

تجربه یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند

یا محتضرانی آشنا

که تو را بدیشان بسته اند

با زنجیر های رسمی شناسنامه ها

واوراق هویت

و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها

ومرکبی که خوردشان رفته است

وقتی که به پیراهن تو

چانه ها

دمی از جنبش باز نمی ماند

بی آنکه از تمامی صداها

یک صدا آشنای تو باشد

وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذرد

وپرسش ها همه

در محور روده ها است

آری،مرگ

انتظاری خوف انگیزست

انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه های شایعه

تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد

وبودا را

با فریادهای شور و شوق هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازی در آید

یا دیو ژن را

با یقه ی شکسته وکفش برقی

تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

در ضیافت شام اسکندر

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
 

love virology

New member
مرگ من سفری نیست

هجرتی است

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش !

خود آیا از چه هنگام این چنین

آئین مردمی از دست بنهاده اید ؟

پر ِ پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت ِ درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن !

خوابی دیگر

به مردابی دیگر !

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر !

خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی !

آه ، این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند ...
 

مجید دیجی

مدیر بخش
من تا حالا چن بار مردم ...

باورتون میشه ....

4 سالم بود که افتادم توی استخر با تنفس مصنوعی برگشتم

12 سالم بود با اتوبوس خط واحد تصادف کردم

توی دوران دانشجویی هم یه بار برق گرفتم ، یه بار نزدیک بود اتوبوس تصادف کنه

چند روز پیش هم یه لیوان توی جیبم بود که خوردم زمین ... لیوان به شکل معجزه آسایی از جیبم بیرون اومد و کمی دور تر افتاد و تکه تکه شد ... اگه روش افتاده بودم .. الان داشتم اون دنیا جواب پس می دادم...:thumbsupsmileyanim:

اما در حالت کل از مرگ نمی ترسم ... کلا فک می کنم خیلی حیجان انگیز باشه ...



 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'Reza'

dr.ailin

New member
بله دیگه. ماشالا چشم نخوری :thumbsupsmileyanim: ایشالا همه سالم باشند و موفق . جیباشونم پر پوووووول
 

Mohammad gh

New member
من تا حالا چن بار مردم ...

باورتون میشه ....

4 سالم بود که افتادم توی استخر با تنفس مصنوعی برگشتم

12 سالم بود با اتوبوس خط واحد تصادف کردم

توی دوران دانشجویی هم یه بار برق گرفتم ، یه بار نزدیک بود اتوبوس تصادف کنه

چند روز پیش هم یه لیوان توی جیبم بود که خوردم زمین ... لیوان به شکل معجزه آسایی از جیبم بیرون اومد و کمی دور تر افتاد و تکه تکه شد ... اگه روش افتاده بودم .. الان داشتم اون دنیا جواب پس می دادم...:thumbsupsmileyanim:

اما در حالت کل از مرگ نمی ترسم ... کلا فک می کنم خیلی حیجان انگیز باشه ...




ماشالله

اقا بی زحمت چندتا ازون جوناتو هم به ما قرض بده شاید در آینده لازم شد :)
 

eeeeeeehsan

New member
من اصلن از مرگ هراسی ندارم.
کارنامم پاکه، یه خواب هم چند سال پیش دیدم تعبیـرش رو خیلی قبول دارم، واسه همین بیخیال مرگم.

یه بار فقط کوچیک بودم تو یه خیابون شلوغ میدوئم اونور خیابون سمت مادربزرگم که شاهدان تعریف می کنن خدا خواست نری زیر ماشین :) همین فقط. کلن بی حادثه بوده زندگیم. (خداروشکر)
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: yara

yara

New member
یه خاطره ی یادم اومد.....

تا حالا اتفاق افتاده که از ماشینی جا بمونید وکلی خودتون رو سرزنش کنید که چرا دیر رسیدین...

اما یه ربع بعدش توی مسیر ببینید ماشین تصادف کرده و چیزی ازش نمونده جز یه آهن پاره
:j58r36j3gcr4suxymup
برای من اتفاق افتاده.....یادم میاد به موقعش چقد ناراحت شدم که چرا دیر رسیدیم.....

بنظرم خدا منو نه بخاطر خودم بلکه بخاطر خانوادم زنده نگه داشت و عمر دوباره داد......:dadad4:
 
آخرین ویرایش:

hebe.nurse

New member
من خاطره ندارم اما اگه اشکالی نداره میخوام ی چیزی بگم.....
بچه که بودم مفهوم مرگ رو درک نمی کردم
وقتی بزرگتر شدم مرگ رو با کتابا و فیلمای سیاحت غرب بهم فهموندن!
از خدا بخاطر اون مرگ و اتفاقای وحشتناکش می ترسیدم. شاید باورتون نشه اما من نمازامو هم از ترس خدا میخوندم تا عشق اون
خیلی ذهن مشوشی داشتم. نمیتونسم خدا رو اینجوری تصور کنم........اما قربونش برم ازونجایی که دل مهربونش نمی تونست ترس منو ببینه مرگ رو جور دیگه ای بهم نشون داد. من ی چنتا کتاب به طور خیلی اتفاقی به دستم رسید که خیلی دید منو تغییر داد...... هم این دنیا ، هم اخرت هم مرگ
"کتابای به سوی نور. تجربه کسانی که مرگ رو تجربه کردند......."
الان اصلا از مرگ نمی ترسم. ولی خیلی بیش از قبل میدونم که باید چقدر مراقب اعمالم باشم:sarma:
 

TrueLove90

New member
...

و نـتـرسـیـم از
مـرگ

مـرگ پـایـان کبـوتـر نـیـست.

مـرگ وارونـه یـک زنـجـره نـیـست.

مـرگ در ذهـن اقـاقـی جـاری است.

مـرگ در آب و هوای خـوش انـدیـشـه نشیمن دارد.

مـرگ در ذات شب دهکده از صبـح سخن می گویـد.

مـرگ بـا خوشه انگور می آیـد بـه دهـان.

مـرگ در حنجره سرخ - گلو می خوانـد.

مـرگ مسئول قشنگی پـر شـاپـرک است ! :)

مـرگ گاهی ریـحـان می چیـنـد.

مـرگ گاهی ودکا می نـوشد.

گاه در سایـه است بـه مـا می نـگرد.

و همه می دانـیـم

ریـه های لـذت ، پـر اکسیـژن مـرگ است ...


قسمتی از شعر صدای پـای آب سهراب سپهری


...
 
آخرین ویرایش:

abtin13

New member
همه از خاطرات نزدیک به مرگشون گفتن.حیفه من نگم
من دوبار مرگ از کنار گوشم رد شده.یکیش برمیگرده به 12 سال پیش که از ارتفاع 4 متری همراه با مقادیر متنابهی شیشه رو کف سنگی فرود اومد اونم تو جایی به عرض 1متر که هردوطرفش هم سنگ مرمر بود و فقط چند جام رو شیشه برید
یه بار هم همین 2 سال پیش با ماشین دوستم تو جاده بودیم که دوستم جو مایکل شوماخری گرفتش که آخرش با سرعت 120 کیلومتر زدیم به یه مینی بوس که باز در کمال تعجب فقط چنتا خراش جزیی و کبودی یادگاری برام موند که البته ماشین دوستم که 206 بود کلا به فنا رفت.
گذشته از این ها خیلی دوست دارم برم ببینم اون طرف چه خبره.شاید یه روز هم مثل فیلم Flatliners خودم شخصا برم اون طرف و دوباره برگردم و مطمئن بشم که اون طرف چیزی هست یا نه.
 

ROJO

New member
منم ی تصادف خیلی وحشتناک داشتم ک اصن یادم نمیاد اون لحظه ی تصادفو و اینکه چی شد ، ولی دو ماهی بیمارستان بودم، گریه میکردم بهونه می گرفتم... اونقدر ضعف داشتم ک نمیتونستم روی پاهام وایسم با اینکه هیچیشون نشده بود...

ولی ادمیزاد پرروئه، زود همچی یادش میره



زمین خوردن مال ادمه، بلند کردن کار خدا
:smiliess (10):
 
بالا