گل های از سرما کبود..........

baran71

New member
thumb_HM-20135975616902340331416943806.jpg
 

ROJO

New member
سرمو تکیه داده بودم ب گوشه ی صندلی، تو خواب و بیداری بودم (تو اتوبوس زیاد میخوابم) ک ی صدایی شنیدم : بخر ، بخر
... تو رو خ د ا ، توو رو خ وو د اا :( یکم چشمامو باز کردم دیدم اتوبوس تو راه نگه داشته ... صدای ی پسر نوجوون معلول بود ... پاهاشو میکشید کف اتوبوس ک راه بره و با لکنت اون جمله ها رو میگف :((( اصن یجوری دلم ریش شد اشک اومد صورتمو پوشوند.

ادم میگه کاش یا میتونستم کمک اساسی کنم یا کر بودم نمیشنیدم یا اینکه نمی دیدم...
 

hosna69

Well-known member
بهترین نوشته ای بود که خوندم...حتما بخونید!!

نامه کودک یتیم به دوستش:

علی سلام،فردا دیگه هیچ وقت نمی بینمت...
این نامه رو مینویسم و از بالای حیاط میندازم خونتون...
فردا بخون...
امشب خیلی خوشحالم...
قراره بعد شام من و خواهر کوچیکم با مامان واسه همیشه بریم پیش بابا...
خودت هم می دونی بابام دوسال رفته پیش خدا...
مامان میگه ما تو این دنیا کسی رو نداریم...
راست میگه...از وقتی بابا رفته اصلا کسی طرف خونه ما نمیاد...
فقط بعضی وقتا یه آقایی با ماشین میاد و برامون خوراکی میاره...
علی مامان گفته اونجایی که میریم کلی خوراکی خوشمزه داره و میتونیم هرچی دلمون خواست بخوریم...
تازه اونجا دیگه مدرسه نمیریم وهمیشه بازی میکنیم...
اونجا خواهرم دیگه مجبور نیست با عروسک پارچه ای بازی کنه...
کلی اسباب بازی هست...
اونجا دیگه مثل خونه ما نیست که تابستون گرم باشه و زمستون هم از سرما تا صبح بلرزیم...مامان گفته هواش همیشه خوبه...شبا راحت میتونیم بخوابیم...
میدونی علی خیلی خوشحالم واسه اینکه اونجا که میریم مامان دیگه همیشه باهامون غذا میخوره...
آخه اینجا ما اکثرا غذا نداشتیم و تو هفته چند بار بیشتر چیزیو واسه خوردن نداشتیم و وقتی هم همسایه ها برامون غذا میاوردند مادرم میگفت اشتها ندارم...تو و خواهرت بخورید...
من میدونستم دروغ میگه...واسه اینکه من و خواهرم سیر بشیم چیزی نمیخورد...واسه همین به مامانم قول دادم هرجا بره باهاش بریم...
علی شبا مامانم دزدکی گریه میکرد...من و خواهرم متوجه میشدیم و ماهم دزدکی گریه می کردیم...
مامانم بیچارس علی...صبح تا شب میره خونه مردم رو تمیز میکنه وبعدشم سبزی هاشونو میاره خونه شبا تمیز میکنه...خیلی خسته میشه...همیشه تمام بدنش درد میکنه ولی دکتر نمیره...
امشب دیگه باهم میریم پیش خدا...اونجا میبرمش دکتر خوب بشه...
مامان میگه خدا خیلی مهربونه و ما رو میبخشه...
علی من از خدا گله دارم...چرا این مدت به ما سر نزد...امشب من و خواهرم و مامان هرسه نفری حموم رفتیم...آخه مامان گفته باید تمیز باشیم...
مامان الآن داره شام درست میکنه ولی نمیدونم چرا مرتب گریه میکنه و با خودش حرف میزنه...
همش هم میگه خدایا ما رو ببخش ...خدایا ما رو ببخش...
مامان گفت تو این غذا چیزی میریزم که وقتی بخوریم اولش یکم درد میکشیم ولی بعدش واسه همیشه از این زندگی راحت میشیم و سه تایی میریم پیش خدا...
علی مامان داره صدام میزنه...از فردا دیگه من تو بهشت پیش بابا زندگی میکنم ...
هر وقت خواستی بیا سر بزن...
خداحافظ.

دوستای خوبم بابت طولانی بودن متن عذر میخوام.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: nurse 82
بالا