یک شب پیِ آرام جان,راهی شدم تا آسمان
دل از زمین برکندم و دادم به دست دلستان
گشتم ز بند تن رها,اسرار دل شد بر ملا
دیدم میان آسمان,دیوانه ای را مبتلا
دیوانه در آیینه بود,مرهم به درد سینه بود
هم صحبت دیرینه بود,از هر کسی بی کینه بود
اوهم چو من دل خسته بود,چون مرغکی پر بسته بود
درد سکوت از گفته ها,در سینه اش بنشسته بود
آواز جانم شد خموش,ازکف برفته عقل و هوش
خون دلم در دیگ غم,از روزگار آمد به جوش
از مردمان این زمان,ناگفته ها گفتم نهان
از سفره های حاکمان,تا حسرت یک لقمه نان
از حکم حاجیهای خام با ظاهری در کسب نام
تا هرزه ای در کسب نان هر لحظه می افتد به دام
از نشئگی با دود و دم با حالتی پر سوز و غم
آید خماری بر تنم بیداد از این ظلم و ستم
مهر و محبت مرده شد,مال یتیمان خورده شد
شادی به یغما رفته است گل در زمین پژمرده شد
چون میوه ی بازار نما ظاهر شده معیار ما
آنکس که فتوا میدهد آیا به خود بیند روا؟
در کوچه های زندگی حکم دلم شد بندگی
درد دلم کردم نهان,بیداد از این دل خستگی
"ایمان" خموش و بیصدا حرف دل خود گو به ما
لطف خدای مهربان باشد به هر دردی دوا
"ایمـــان میـــر"