نامه هاي بسيار جالب وخواندني و آموزنده

شفيع

New member

نامه یك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي
بدين مضمون نوشته است



مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسيار زيبا ،
با سليقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار
دلار يا بيشتر ازدواج كنم.شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست ، اما
حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد
چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زياد نيست. هيچ كس درآنجا با
درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟
سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟چند
سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد كجاست ؟2- چه گروه
سني از مردان به كار من مي‌آيند ؟3- چرا بيشتر زنان افراد ثروتمند ، از
نظر ظاهري متوسطند ؟4- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند ؟
امضا ، خانم زيبا

و اما جواب مدير شركت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشيد كه دختران زيادي
هستند كه سئوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار
حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :درآمد سالانه من بيش از 500
هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد ، اما خدا كند كسي فكر نكند كه
اكنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف مي‌كنم.از ديد يك تاجر ،
ازدواج با شما اشتباه است ، دليل آن هم خيلي ساده است : آنچه شما در سر
داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همينجاست :
زيبائي شما رفته‌رفته محو مي‌شود اما پول من ، در حالت عادي بعيد
است بر باد رود. در حقيقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما
زيبائي شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما
شما يك "سرمايه رو به زوال".به زبان وال‌استريت ، هر تجارتي "موقعيتي"
دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند
عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد
و اين چنين است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه
500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با
امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی
داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من
منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و
... را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی
خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در
هر حال به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد
، بجاي آن ، شما خودتان مي‌توانيد با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري
، فرد ثروتمندي شويد. اينطور ، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك
پولدار احمق را پيدا كنيد.اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.
امضا رئيس شركت ج پ مورگان​
 

شفيع

New member
نامه چارلی چاپلين به دخترش
اين را ميدانم و چنان است كه گوئي در اين سكوت شبانگاهي آهنگ قدمهايت را ميشنوم. شنيده ام نقش تو در اين نمايش پرشكوه ، نقش آن دختر زيباي حاكمي است كه اسير خان تاتار شده است.

جرالدين ،

در نقش ستاره باش ، بدرخش ، اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهائي كه برايت فرستاده اند ترا فرصت هشياري داد.امروز نوبت توست كه صداي كف زدنهاي تماشاگران گاهي تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولي گاهي هم روي زمين بيا و زندگي مردم را تماشا كن. زندگي آنان كه با شكم گرسنه در حاليكه پاهايشان از بينوائي ميلرزد و هنرنمائي ميكند. من خودم يكي از ايشان بودم. تو مرا درست نميشناسي. در آن شبهاي بسي دور با تو قصه ها بسيار گفتم اما غصه هاي خود را هرگز نگفتم ، آن هم داستاني شنيدني است. داستان آن دلقك گرسنه اي كه در پست ترين صحنه هاي لندن آواز ميخواند و صدقه ميگيرد. اين داستان من است. من طعم گرسنگي را چشيده ام ، من درد نابساماني را كشيده ام و از اينها بالاتر ، رنج حقارت آن دلقك دوره گرد كه اقيانوسي از غرور در دلش موج ميزند اما سكه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نميكند را نيز احساس كرده ام. با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آنكه بميرند نبايد حرفي زد. داستان من بكار نمي آيد، از تو حرف بزنم . بدنبال نام تو ، نام من است ، چاپلين.

جرالدين دخترم ،

دنيائي كه تو در آن زندگي ميكني دنياي هنرپيشگي و موسيقي است. نيمه شب آن هنگام كه از سالن پر شكوه تئاتر بيرون مي آئي ، آن ستايشگران ثروتمند را فراموش كن ولي حال آن راننده تاكسي را كه تو را به منزل ميرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولي براي خريد لباس بچه نداشت ، مبلغي پنهاني در جيبش بگذار.

به وكيل خود در پاريس دستور داده ام فقط وجه اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا بپردازد. اما براي خرجهاي ديگرت ، بايد يراي آن صورت حساب بفرستي . دخترم ، گاه وبيگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد ، مردم را نگاه كن ، زنان بيوه و كودكان يتيم را بشناس و دست كم روزي يكبار بگو : « من هم از آنها هستم» . تو واقعاً يكي از آنها هستي و نه بيشتر…

هنر قبل از آنكه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پاي او را ميشكند. وقتي به مرحله اي رسيدي كه خود را برتر از تماشاگران خويش بداني ، همان لحظه تئاتر را ترك كن و با تاكسي خود را به حومه پاريس برسان. من آنجا را خوب ميشناسم. آنجا بازيگران همانند خويش را خواهي ديد كه قرنها پيش ، زيباتر ، چالاكتر و مغرورتر از تو هنرنمائي ميكنند. اما در آنجا از نور خيره كننده نور افكنهاي تئاتر شانزه ليزه خبري نيست. نور افكن كوليها تنها نور ماه است. نگاه كن آيا بهتر از تو هنرنمائي نميكنند ؟ اعتراف كن دخترم

هميشه كسي هست كه بهتر از تو هنرنمائي كند و اين را بدان كه هرگز در خانواده چارلي چاپلين كسي آنقدر گستاخ نبوده است كه يك كالسكه ران يا يك گداي كنار رود سن يا كولي هنرمند حومه پاريس را ناسزائي بگويد.

دخترم چكي سفيد برايت فرستاده ام كه هر چه دلت ميخواهد بگيري و خرج كني ولي هر وقت خواستي دو فرانك خرج كني با خود بگو سومين فرانك از آن من نيست. اين مال يك فقير گمنام باشد كه امشب به يك فرانك احتياج دارد. جستجو لازم نيست ، اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت. اگر از پول و سكه براي تو حرف ميزنم براي آن است كه از نيروي فريب و افسون اين فرزند شيطان خوب آگاهم. من زماني دراز در سيرك زيسته ام و هميشه و هر لحظه براي بندبازاني كه بر روي ريسماني بس نازك و لرزنده راه ميرفتند نگران بوده ام. اما دخترم اين حقيقت را بگويم كه مردم بر روي زمين استوار و گسترده بيشتر از بند بازان ريسمان ناستوار ، سقوط ميكنند.

جرالدين دخترم،

پدرت با تو حرف ميزند. شايد شبي درخشش گرانبها ترين الماس اين جهان تو را بفريبد. آن شب است كه اين الماس همان ريسمان نااستوار زير پاي تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است. روزي كه چهره زيباي يك اشراف زاده بي بند و بار ترا بفريبد، آن روز است كه بندباز ناشي خواهي بود زيرا بندبازان ناشي هميشه سقوط خواهند كرد. از اين رو دل به زر و زيور مبند. بزرگترين الماس جهان آفتاب است كه خوشبختانه بر گردن همه ميدرخشد.

اما اگر روزي دل به مردي آفتاب گونه بستي با او يكدل باش و براستي او را دوست بدار و معني اين را وظيفه خود در قبال اين موضوع بدان. به مادرت گفته ام كه در اين خصوص براي تو نامه اي بنويسد. او بهتر از من معني عشق را ميداند. او براي تعريف عشق كه معني آن يكدلي است ، شايسته تر از من است.

دخترم . هيچكس و هيچ چيز ديگر را در اين جهان نميتوان يافت كه شايسته آن باشد كه دختري ناخن پاي خود را به خاطر آن عريان كند. برهنگي بيماري عصر ماست. به گمان من ، تن تو بايد مال كسي باشد كه روحش را براي تو عريان كرده است.

جرالدين،

براي تو حرف بسيار دارم ولي به موقع ديگر ميگذارم و با اين آخرين پيام ، نامه را پايان مي بخشم.

« انسان باش پاكدل و يكدل، زيرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن ، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بي عاطفه بودن است.»
 

شفيع

New member
وصيت نامه انيشتين
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند…
-آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

-در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

-چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

-قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

-خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

-کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

-استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

-هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

-آن چه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

-گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

-اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…


- - - Updated - - -

وصيت نامه انيشتين
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند…
-آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

-در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

-چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

-قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

-خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

-کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

-استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

-هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

-آن چه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

-گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

-اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: BBT

شفيع

New member
اين وصيت نامه حقيقت داره باور كنيد:
--------------- (‌وصيت نامه )--------------

وقتي اين نامه را مي خوانيد من ديگر در اين دنيا نيستم ، بلكه در اون دنيا هستم !
مادر جان خواهش مي كنم روز خاكسپاريم از اون خرماها كه گردو داره توش نده ، چون دوستاي من يه سري نديد بديد هستن كه ميريزن رو خرماها دخلشونو ميارن !
در اولين فرصت بعد از فوتم كامپيوترم را در آتش سوزانده ، و خاكسترش را با اسيد بشوئيد كه چيزي از ان باقي نماند ، ( از گفتن علتش معذورم! )...
چنتا سي دي زير تختمه كه روش نوشته اهنگاي مجاز،‌
ولي گول نخوريد و خواهشن نديده بشكونيدشون !!
يه دوس دختر داشتم كه هميشه ميگفت : ايشالله بميري كه يه دنيا از دستت راحت بشه ،
اگه اون زنگ زد بهش نگيد من مُردم ، بگيد رفته پارتي تا بسوزه !
در آخر هم سفارش می کنم مراقب باشید که مو به مو به وصیتم عمل بشه!
 

شفيع

New member
نامه ي گنجشك به انساني كه دوست داشت پرنده باشد
خواستم بگويم زياد فرقي نمي كند .من همان گنجشكم همان گنجشكي كه مي خواست آزاد باشد همان گنجشكي كه هر وقت دلش مي گرفت داد مي زد. پرواز مي كرد و به ظاهر آزاد بود (اما نبود ) .همان گنجشكي كه روزي پرواز كردن را از مادرش آموخت ، آن هم نه براي اينكه كه واقعا از آن لذت ببرد بلكه به خاطر اينكه كه خود را از دست حوادثي كه ممكن است در زندگي برايش پيش آيد، برهاند مادرش زمانيكه پرواز را به او ياد مي داد ، آينده ي سراسر رنج و مشقت فرزند را مي ديد اما به روي خودش نمي آورد.
كاش پرواز تنها براي پرواز كردن بود و نه براي رهانيدن خود از دست حوادث روزگار من هم آن گنجشكي هستم كه فكر مي كني شادم اما اينگونه نيست من هم درد و رنج مردم را مي بينم اما نمي توانم چيزي بگويم ما هم مسخره مي شويم آن هم زمانيكه با كلاغان هستيم آنها به جثه ريز ما مي خندند به پرواز ما ايراد مي گيرند وهر وقت اراده كنند ما را مي درند ما هميشه براي رفتن آماده ايم اما تا آخرين لحظه رفتنما ن خبر از رفتن خود نداريم ما هم مي ترسيم از اين كه بگوييم چه در دل داريم چه كه روزگار همين است كلاغ به جثه ي ريز ما مي خندد ما به پر سياه او – اين رسم روزگار است چه بايد بكنيم يك روز بايد پرواز را ياد گرفت ويك روز بايد آن را به ديگري آموخت . نه من مي توانم پرواز نكنم و نه تو مي تواني راه نروي اين طبيعت ماست من پرنده ام وتو انسان تا به حال فكر كرده اي كه من در زمستان چه مي كنم؟ چه مي خورم؟ يا چه مي پوشم؟ يا به اين فكر كرده اي كه چرا لانه ام را در بلندي مي سازم ؟
آري من هم از سرما مي ترسم از بي غذايي فرزندانم مي هراسم از اينكه هر لحظه خطري مرا تهديد مي كند مي ترسم ومن هم دوست داشتم جايم با تو عوض مي شد روي زمين راه مي رفتم در كنار جوي آبي مي نشستم و از محيط اطرافم لذت مي بردم . هميشه قبل از پرنده ها آب مي خوردم و هميشه تا مي آمدم پرنده ها پرواز مي كردتد . من هم دوست داشتم هر وقت دلم مي خواست به پرنده ها سنگ مي زدم بچه هايشان را اذيت مي كردم يا آن ها را در قفس مي كردم اما آيا چيزي عوض مي شد ؟نه- هيچ- من انسان مي شدم وتو پرنده و باز همان ترسها و دلهره ها . شايد جالب باشد كه بداني كه عوض شدن جاي ما با مرگ تحقق مي پذيرد . ما براي مردن از آسمان به زمين سقوط ميكنيم وشما انسان ها هم براي مردناز زمين به آسمان پرواز مي كنيد وآن وقت است كه هر دو ي ما به آرزوي خود مي رسيم من در زمين خانه دارم و تو در آسمان پرواز مي كني و منزل مي كني براي رفتن بايد رفت ايستادن باعث خستگي بيشتر ما مي شود و رفتن وتلاش و اميدوار بودن ما را به مقصود مي رساند. نه از كسي برنج ونه دلگير باش ومطمئن باش جز شرمندگي چيزي عايد حسودان نخواهد شد....و اين را بدان که خدا با هردوي ماست
 

شفيع

New member
نامه ي فرانسيوم به نامزدش!
جان عزيزممن اين نامه رو مي نويسم كه بگم نمي تونم با تو ازدواج كنم . من نامزديمون رو بهم ميزنم . فكر ميكنم بخواي بدوني چرا ؟ پس بذار توضيح بدم . از اول شروع مي كنم . همه اينها از وقتي شروع شد كه من ، دختر اكتينيوم ـ227 توسط اشعه آلفا متولد شدم . من نه تنها بي ثبات بزرگ شدم ، بلكه روانپزشك من اخيراً گفته كه من مبتلا به جنون جواني و بيماريهاي رواني هستم و براش سخته كه بگه من 20 تا ايزوتوپ جدا دارم . حقيقت تاسف بار اينه كه فرانسيم ـ223 (طولاني عمرترين ايزوتوپ من) نيمه عمره منه و 21 دقيقه زندگي مي كنه و بعد از اون من به راديوم ـ223 تبديل مي شم . فرانسيم-221 من ، نيمه عمره و فقط 8/4 دقيقه زندگي ميكنه و چون خونواده ما طول عمر كوتاهي داره نمي تونيم مورد استفاده مفيدي واقع بشيم . من بچه ساكتي بودم . وقتي هستي و وجود من در سال 1939 توسط مارگارت پري در مؤسسه كوري در پاريس كشف شد ، من خيلي هيجان زده بودم ! بعد از كشف من در اين كشور اسمم رو فرانسيم گذاشتند . اونا منو با خواهرام ( ليتيم، سديم، پتاسيم، روبيديم و سزيم ) آشنا كردن . من هم خيلي زود ياد گرفتم كه عضوي از خونواده فلزات قليايي هستم . ما شباهت هاي زيادي به هم داشتيم ؛ يك ظرفيتي بوديم.
در هواي آزاد كدر مي شديم و دماي ذوب پاييني داشتيم و با آب واكنش مي داديم . البته فقط اينا نبود ، ما در مجموع بلور نرمي داشتيم ، در طبيعت به صورت آزاد وجود نداشتيم بلكه به صورت تركيباتي از هاليدها و تركيبات مضاعف با فلزات بوديم . پدر مي گه : مهمترين شباهت من و خواهرام آرايش الكتروني اتمهامونه . يه دفعه از اون پرسيدم كه چرا ليتيم رو بيشتر دوست داره و چون من دوباره بي ثباتي رو شروع كرده بودم پدر بالاخره اعتراف كرد كه ليتيم رو به خاطر رفتار با ثباتش كه بخشي از زندگيشو ساخته بود بيشتر دوست داره . مي گفت : من هيچ هدف با معني كه بتونه ببينه ندارم و بعد منو از سر تا پا بررسي كرد و گفت كه بايد يه كاري با جرم اتميم بكنم. من گريون به طرف اتاقم رفتم و به آيينه نگاه كردم . جرم اتمي من در حدود 223 بود يعني بيشتر از هر كسي توي خونوادم ( خانواده فلزات قليايي ) . جان ! من اصلاً نمي تونم اينو تحمل كنم ! تو ديدي كه تلاش من براي رژيم گرفتن بيهوده بود . مقدار بسيار زيادي از من در پوسته زمين وجود داره .من وقت زيادي براي فكر كردن دارم . داشتن دماي ذوب270 درجه سانتيگراد چيز خيلي بدي هم نيست . در واقع تغييرات حالتي من ، هيجان زيادي به زندگيم مي بخشن . ولي يه چيزايي هست كه منو اذيت ميكنه ؛ حتي بيشتر از 30 سال پيش كه من كشف شده بودم ، خواهرام تحويلم نمي گرفتن و هنوز هم منو به خاطر هيچي ترك مي كنن . خونواده قليايي هميشه مشهور بوده ولي هيچ كس من واقعي رو نمي شناسه ! چرا كه يادم مي ياد در ”شيمي معدني“ ر.ت.سندرسون گفت :”بجز شباهت كوچكي كه بين فرانسيم و سزيم وجود داره ، چيز زيادي از اين عنصر شناخته شده نيست“ . سزيم! اون منو با سزيم مقايسه كرد ؛ خواهر من كه توسط يه كاني به اسم پلاسيت استخراج مي شه ، هيچ كس ، هيچ وقت ، هيچ مقدار قابليت اندازه گيري منو توي اون آشغال پيدا نمي كنه ! متاسفم كه دوباره دارم بي ثباتي رو شروع مي كنم . راستي ، تا حالا شنيدي كه مردم منو واقعاً به صورت مصنوعي درست مي كنن؟ درسته ! كاري كه اونا مي كنن بمبارون كردن تريوم با پروتون هاست كه در يك لحظه فرانسيم ساختگي به وجود مي ياد . جالبه نه ؟! كي مي دونه ؟ شايد يه روزي اين عنصر خوب و قديمي با عدد اتمي 87 به جامعه نفوذ پيدا بكنه و اون وقته كه من اونچيزي رو كه هستم رو مي پذيرم ! ولي تا اون وقت ، ميدونم كه ما هيچ وقت نمي تونيم با همديگه باشيم . جان ، من واقعاً متاسفم . لطفاً سعي كن كه درك كني . من هميشه تو رو دوست دارم و هيچ وقت زندگي كوتاهمون رو فراموش نميكنم .
دوستدار هميشگي ات فرانسيم آلكاني
 

شفيع

New member
متن نامه یك روانشناس به دخترش !



سحر نام تمام دختران دنیاست



سحر جان نكاتی هست كه باید بدانی ، هرچند كه می دانم می دانی پس هدف از این نوشته فقط یادآوری دانسته های توست.
تمامی انسانها در طول كار و زندگی خود انتظاراتی دارند كه برآورده نشده است كه اغلب زمینه ساز ناخشنودی های آنان بوده است لذا درصدد برآمدم تا راهی را برای ارتباط بهتر با تو پیدا كنم پس تصمیم گرفتم برایت نامه ای بنویسم .
تا آنجا كه می دانم واقعیت مانند هوا می ماند آن را نمی توان تغییر داد و بجای صرف انرژی جهت مبارزه با واقعیتها باید آن را بپذیری و به زندگی ات ادامه بدهی لذا برای این كه موضوع را بیشتر برایت روشن كنم از مدیریت فردی شروع می كنم.


مدیریت فردی :
همه ما برای زندگی خود برنامه منظمی داریم و اهدافی كه درذهن می پرورانیم و تلاش می كنیم كه به آنها دست پیدا كنیم لذا دقت كن كه نكات ذیل را به خاطر بسپاری
1- هدف خود را تعریف كن
2- هدفت را مجهول و مبهم نگذار و به روشن ترین شكل ممكن آن را برای آینده تعریف كن
3- اقدامات خود را در جهتی قرار بده كه به آن هدف برسی
4- كارهایی را كه برای رسیدن به اهدافت باید انجام دهی ، مشخص كن
می دانی دخترم زمانی كه مشكلات بروز می كنند، اتفاقات غیر منتظره رخ می دهند ، وقتی در جاده ای هستی كه همه چیز سربالایی به نظر می رسد ، وقتی پولت كم و بدهی هایت زیاد است ، وقتی می خواهی بخندی و آه می كشی ، وقتی غم و عصه هایت زیاد است و می خواهد تو را به زیر بكشد چه می كنی؟ آیا فریاد می زنی، آیا رها می كنی و می روی در پی سرنوشت ، واقعا چكار می كنی؟

اگر لازم است كمی بیاسای ولی تسلیم نشو زیرا زندگی پر از فراز و نشیب های فراوان است و این موضوعی است كه گهگاهی اتفاق می افتد و چه بسیار كسانی كه شكست خوردند در حالی كه با كمی مداومت می توانستند پیروز شوند . تنها كسانی موفقیت را درك كردند كه تسلیم نشدند هرچند سرعتشان كم بود هرچند گامهای ایشان كند بود زیرا آنان فقط به رسیدن فكر می كردند رسیدن به آنجایی كه باید می رسیدند .

دخترم باید بدانی كه زندگی یك سفر است و هر بخش از آن یك سفر كوتاه اما در نوع خود كامل . از یك نویسنده ناشناس می خواندم كه زندگی را این گونه تفسیر كرده بود كه چه سخت است رفتن و چه سخت تر از آن است كه پاهایت زخمی و كوله ات پر از مشكلات باشد ولی سخت تر از آن این است كه ندانی به كجا می روی .

حتما ً سؤال خواهی كرد از كجا بدانم باید كجا بروم. نمی دانم آیا كتاب آلیس در سرزمین عجایب را خوانده ای یا خیر ؟ آلیس وقتی در سرزمین عجایب گم شد تقاضای كمك كرد و گربه به او گفت به كجا می خواهی بروی ، آلیس گفت نمی دانم ، گربه گفت پس فرقی نمی كند به كجا بروی . پس دقت كن به كجا می روی ، با كدامین پا می روی و به كدام سو می روی زیرا مسافری در شهری غریب بدون داشتن نقشه گم می شود.

پس باید مسیر زندگی ات را مشخص كنی ، هدفت از طی این مسیر زندگی چیست و این را بدان كه هیچ ثروتی در تپه های قدیمی یافت نمی شود ثروت در یك قدمی ماست خوشبختی در نزدیكی ماست ، فقط باید چشم باز كنی و ببینی .

دقت كن چه عینكی از پیش داوری ها بر روی صورت تو قرار گرفته است ، اسیر كدام رنگی و چه رنگی را برای ادامه مسیر انتخاب كرده ای ، خشم ، نفرت ، جنگ ، صلح ، دوستی و یا آشتی ؟ آیا هیچ اندیشیده ای كه كدام را انتخاب كرده ای و یا از كدام یك از آنها در حال استفاده هستی؟ قبل از هرچیز و هر انتخاب كمی استراحت كن تا بتوانی در حین عبور از صخره های زندگی با فكر عمل كنی تا به واهه های پر از آب و خوشبختی برسی . پس عجله نكن كمی بیاسای و اندیشه كن.
 

..RANA..

New member
من یه کتاب دارم اسمش (( نامه های بارانی )) هستش . توی این کتاب نامه های افراد مشهور( جلال آل احمد،سیمین دانشور،انیشتن،فارادی،و...) به همسران یا زن های مورد علاقشون رو آورده .... خیلیییی کتاب زیباییه .... حتما تهیه کنید ....
 

Nr1

Well-known member
نامه ي جالبي بود واقعا... اگه پدر مادرا همين چن خطو به بچه هاشون انتقال بدن حق والديني خودشون رو ادا كردن...

ممنون دوست عزيز خيلي خيلي خوشم اومد...

100000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000تا لايك
 

شفيع

New member
نامه جالب رئیس جمهور آمریکا به معلم پسرش(آبراهام لینکلن)


او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگوییدبه ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
….

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کش ها، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند. به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید. پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است
.
 

شفيع

New member
نامه زیبای یک مادر به فرزندش



فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن.

اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم.

اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم.

اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم.

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارهای مطلبی را برای من تعریف میکنی.

وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمانی را به یاد بیاور که مجبور میشدم با هزار و یک بهانه تو را وادار به حمام کردن کنم.

وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر.

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و صبر کن تا بیاد بیاورم، اگر نتوانستم بیاد بیاورم عصبانی نشو، برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن ، که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است.

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده … همانگونه که تو اولین قدم هایت را در کنار من برداشتی.

وقتی نمیخواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم.

روزی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم همیشه بهترین چیزها را برای تو میخواستم و همواره سعی کردم بهترین ها را برای تو فراهم کنم.

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو تو باید مرا درک کنی.

یاریم کن، همانگونه که من یاریت کردم ان زمان که زندگی را آغاز کردی.

زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم، عصبانی نشو … روزی خود خواهی فهمید.

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو، این راه را به پایان برسانم.

فرزند دلبندم، دوستت دارم
 

شفيع

New member
نامه یک مادر به پسرش

پســـرم!

پسر ِخوبم

میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی.

میای وای میستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری.

این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق .
پســ ـرم...
مامانت برای تو حرف هایی داره .

حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره.

زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره.

میدونی؟

این ویژگی زنه، گاهی غصه ها مجبورش میکنن به گریه...!

گاهی فقط باید بشنویش.بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری

و ببریش بیرون یه هدیه ی کوچولو براش بگیری و بگی که چقدرخوشگله..

ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ...

یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشو آب کن نه که از غصه آبش کنی......

بهت قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردنا ...فایده ای نداره و

نمیخواد حرف بزنه و میخواد تنها باشه. برمیگرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها میکنه و...

زن ها هیچ وقت این لحظه ها که پاش وایسادی رو فراموش نمیکنن و همه انرژی که براش

گذاشتی رو بهت برمیگردونن
 

شفيع

New member
ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ!
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ
ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ.

ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.

ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.

ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ.

ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ!

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ.

ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ
 

athar

New member
وصیت نامه حسین پناهی
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشت های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هر گونه کابل برق،تلفن،لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی بازرگانی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید:این عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا می گیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمی توانم در مجلس ختم خودم حضور یابم قبلا پوزش می طلبم.
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.
 

شفيع

New member
نامه دردناک يك دختر به پدر شهیدش

نامه دختر شهید "محمد ناصری" به پدر شهیدش تنها یک نامه نیست، بلکه درد دل دختری است که دوری از پدر و شرایط جامعه باعث شده است این گونه دردناک با پدر خود سخن بگوید.


متن نامه زهرا ناصری به پدرش:

«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.

یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.

به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛ من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می گوید

مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.

به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم

لحظه ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.

دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.

آری من می دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می دانم؛ آخر آن موقع ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛

ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛

جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛

حرف از تقوا بود.

اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛

خط کج گشته هنر؛ بی هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.

در مجالس و سخنرانی ها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا می آید.
 

شفيع

New member
نامه خواندنی اشکان خطیبی به آل‌پاچینو!
آقای پاچینوی عزیز سلام.

از اینکه وقت گذاشتید و این نامه رو می خونید بی اندازه از شما تشکر می کنم.

تولدتون مبارک. حقیقتش خیلی دوست داشتم از نزدیک می دیدمتون تا کادوی تولدتون رو شخصا تقدیم می کردم و این فرصت رو پیدا می کردم تا بهتون بگم: چقدر خوشحالم از اینکه در آن سالی که آقای «کاپولا» می خواست «پدرخوانده» را بسازد، مافیا نتوانست «فرانک سیناترا» را در فیلم بچپاند و تست «جیمز کان» برای نقش «مایکل کورلئونه» افتضاح از آب درآمد و ایشان سر حرف خودشان ایستادند و کمپانی را مجبور به قبول شما کردند و شما درخشیدید و بعدتر در «صورت زخمی» به آنها فهماندید که اگر بخواهید حتی می توانید موش فاضلاب باشید!

و اینکه چطور است که با این سن تان هنوز از خیلی از شركای جوانتان انگیزه و انرژی بیشتری دارید؟ در واقع چی میشه که با این همه زوری که می زنن باز هم به چشم نمیان؟ یا اینکه آیا خودتون رو یک ریچارد معاصر می دونید؟ چطوری یه بازیگر میتونه؟! و... .

اما متاسفانه به دلیل تحریم ها، قیمت بلیت های هوایی بسیار گران شده و از آن طرف کشور شما خیلی سخت ویزا می دهد... از این رو تصمیم گرفتم این نامه را برایتان بنویسم.

راستی چند سالتون می شه؟ ... ٧٣سال؟!!

واقعا؟!! یعنی چی؟ میشه خواهش کنم سنتون رو دیگه به کسی نگید؟ من از این قضیه سن خیلی می ترسم. دوست ندارم بهش فکر کنم. لطفا دیگه سیگار نکشید و مراقب سلامتیتون باشید. اگر تو شهر «بوستون» بودید تو هیچ مسابقه ای شرکت نکنید! خوب غذا بخورید و استراحت کنید. به خدا هیچ احتیاجی نیست خودتون رو به زحمت بندازید و فیلم هایی مثل stand up guy یا righteous kill را بازی کنید. ما با همون «دنی براسکو» و heat می تونیم رفع دلتنگی کنیم. باور کنید... اینو از قول من به آقای «دنیرو» هم بگید.

آنقدر دوست داشتم رو صحنه می دیدمتون. شنیدم روی صحنه، صداتون اصلا این خشی که تو فیلم ها داره رو، نداره...

یعنی هنوز نقشی مونده که دلتون بخواد بازی کنید؟! «شاه لیر» مثلا؟ تا کجا می شه برای ایفای یک نقش پیش رفت؟
 

شفيع

New member
نامه بی نقطه!!!!!!!!!!!!!
نامه ای را که مشاهده می کنید نویسنده تماماً از حروف بی نقطه استفاده کرده که نشان از ذوق هنری و تسلط ایشان به گستره واژگان فارسی دارد. که در اینجا بخشی از آنرا برای شما گذاشته ایم:

اول کلامم همراه اسم الله سلام گرم روی همه می دهم و در درگاه الهی دعا دارم که هر کسی در هر ملکی مراسله ی مرا مطالعه می دارد الله واحد سوی او طول عمر و حوصله اعطا دهد.
عمو داوود گرامی سلام و درود، مراسله سرکار واصل و مراحم عالی کاملا مسرورم کرد، و اما در مورد احوال و کارهای اولادم و حال مادرم و همسرم روحی و محل ما که سوال کرده ای :
در مورد احوال مادرم سارا و گلو درد و سردرد او اطلاع دهم امسال مادر سارا در وسط "موعد مصا" گلو را عمل کرد و طی عمل حاد دوام آورد و کمک دوا و مرحم و در حدود صد سکه طلا مداوا و حالا او سالم و احساس آرامی و آسودگی دارد.
عمو داوود در مورد کارم اطلاع داری که عمری در حدود سی سال و صد ماهه که در کار معلمی سر کرده ام و در مدرسه ملی "راه موسی" در کلاسها سرگرمم ولی عموی گرامی کارم حاد و در سر که می روم و علوم درس می دهم سر و صدای محصل ها مرا هلاک کرده و سرم را درد می آورد . سعی دارم کارم همواره کم گردد و حالا سود و درآمدم در ماه حدود صد دلار می گردد و معمولا عصرها هم در "علوم گمارا" (داروی آرام روح) مطالعه دارم و سعی دارم در کار معلمی سواد کامل حاصلم گردد که کمکی در کارم حاصل گردد که آسودگی و آرامی روح در هر دو عالم دارد.
همسرم روحی هم در حدود ده سال در اداره راه سراسری کار می کرد ولی دو سه اولادی که آورد کاملا اداره را ول کرد و حالا او سرحال و در حد کمال در کار همسری و اولاد داری سرگرم و آسودگی کامل دارد و کمر درد او هم اصولا همراه کمک دواهای معمولی و اساسی و اطعام ساده گرم و سرد عسل، کره، حلوا، ماهی ، گردو، کدو، هلو، کاهو و گل کلم و همراه کمی آرد مداوا و در هر حال او حالا کاملا سالم و اصلا وهم و دلهره و واهمه رو مدار.
و حالا اطلاعی در مورد کارهای اولادم که همگی در راه صراط الهی حی و سالم و هر کدام کاری دارد، "الی" ولد اولی عکس داوود ولد وسطی آدمی عادل، کمرو ولی مصم در هر کاری در آمل سرگرم معماری و "اوراهام" ولد دومی مردی هالو، معصوم وسواس کم حوصله در گمرک در محلی که کالاها صادر و وارد می گردد مامور وصول و "سام" ولد سومی در ساری در امور سوداگری و هم در اداره امور آگاهی کار دارد. عاموس و مراد هم دو همکار هم مسلک، دلاور و ماهر در هر کاری در دهکده ای در لار در ای که اسم او "ارسطو" رسما عهده دار سهام های سراسرس و "لوی" هم آدمی کم دل، ساده لوح در دوره دو ساله معلمی در حال مطالعه علمی و عملی و سعی دارد سواد کامل حاصل او گردد. راحل هم در کلاسهای مددکاری و طراحی سال دوم در اراک سرگرمی دارد. اما "رامی" کوک ده ساله ام اوه اوه اوه ... او همگی ما را هلاک کرده سری در سرها در آورده ادای هر آدمی را در می آورد و در هر کاری عکس العمل الکی دارد. سر و صدای رسای ارگ و عود و سرود او، و داد و هوار سرسام آور و های و هوی کودکی وی دمار ما را در آورده. در مورد او کلی درد دل دارم. امسال هم اراده کرده که درس را ادامه دهد و اول مهر ماه در سوم در مدرسه ی "راه موسی" که سی و دو همکلاسی دارد آماده درس گردد.
در مورد عروسی اوراهام ولد مرحوم ملا موسی اطلاعی دهم:
در عصر دهم مهرماه امسال اوراهام همراه سارای طالعی سی ساله اهل آمل عروسی کرد و در مراسم عروسی هر کس می آمد کادو اعلا می آورد.
حال داماد همراه عروس در ماه عسل همراه مرسدس سواری راهی رامسر ، آمل، رودسر، لار، صومعه سرا، و ساری ماکو گردد.
آری عمو داوود گرامی مراسله لاک و مهر کرده سرکار و محموله داروها را در دهم مهرماه وصول کردم. اگر در عمل کارهای محوله دو سه ماهی مسامحه حاصل گردد دل مکدر مدارکه : معمولا حوالی محل ما و حومه ما مرداد ماه الی مهرماه (حدود دو ماه) هوای گرم محسوسی دارد سعی دارم همراه مادرم سارا و همسرم روحی و اولادم راهی رامسر گردم که هوای سردی دارد.
عمو داوود سعی دار گاهگاهی احوال همگی را اطلاع ده و در ارسال مراسله مساحمه روا مدار مطلعی که مسلما همواره در صدد و آماده ام کل اوامر محوله سرکار کاملا عمل دارم.
سرور گرامی در ماحصل کلامم دعا دارم که سرکار و همگمی در لوای ده احکام و اوامری که موسی سرور ما در کوه طور سوی ما آورد سالک و سالم، و داور واحد عالم. عمری طولدار در حدود صد و ده سال عطا دهد.
 

شفيع

New member
دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:
لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان.....
 

شفيع

New member
نامه اول جودی به بابالنگ دراز
نامه های دوشیزه "جروشا ابوت" به آقای "بابالنگ دراز اسمیث"
24سپتامبر ؛
سرپرست مهربان و عزیزی كه بچه های یتیم رو به كالج می فرستد :
من رسیدم ! اینجام ! دیروز 4 ساعت با قطار توی راه بودم . حس جالبیه ؟ نه ؟ من هیچوقت سوار قطار نشده بودم.
كالج جای بزرگ و شگفت آوریه ، هروقت اتاقمو ترك می كنم ، گم می شم. بعدا وقتی كه احساس سر در گمی كمتری داشتم حتما براتون تعریف می كنم چطور جاییه ، همین طور راجب درسام . تا دوشنبه صبح كلاسی شروع نمی شه و الان شب شنبه است . اما من فقط خواستم یه نامه بنویسم برای اینكه كمی با هم آشنا شیم.
حس غریبیه اینكه برای كسی نامه بنویسی كه نمی شناسیش .كلا برای من كه بیشتر ار 3 یا 4 بار چیزی ننوشتم كمی حس غریبیه ، پس اگه یه نوشته ایده آلی نباشه لطفا چشم پوشی كنین !

دیروز قبل از اینكه یتیمخانه رو ترك كنم ، خانم لیپت و من یه گفتگوی جدی ای داشتیم. اون به من توضیح داد كه از این به بعد چطور باید رفتار كنم، مخصوصا با یك مرد اصیل و اشراف زاده كه برای من كارای زیادی می كنه . باید خیلی مواظب باشم كه با احترام برخورد كنم !


اما آخه چطور میشه یه نامه با احترام و ادب برای كسی نوشت كه دلش میخواد "جان اسمیث" خطابش كنی ؟ چرا اسمی انتخاب نكردین كه كمی دوستانه باشه ؟
تابستون امسال خیلی راجب شما فكر كردم ؛ با داشتن كسی كه بعد از این همه سال ، منو پشتیبانی مالی كنه احساس می كنم كه یه جورایی خانواده پیدا كردم .به نظر می رسه كه الان من به یه شخصی تعلق دارم. و این یه احساس آرامش بخشیه . لازمه كه بگم وقتی كه به شما فكر می كنم فقط تصور خیلی كم و مبهمی دارم . اینها سه چیزی هستن كه راجبتون می دونم :
1: قد بلندین .
2: پولدارین .
3: از دخترها بدتون میاد.
اول در نظر داشتم كه شما رو " آقای متنفر از دخترها " صدا بزنم اما این توهین به من بود . یا آقای پولدار كه این هم توهین به شما بود ، انگار كه تنها پول راجب شما مهم هست . تازه پولدار بودن یه صفت ظاهری هس. و ممكنه شما یه زمانی دیگه پولدار نباشین ؛ مثل همه مردهای باهوشی كه توی مراكز سرمایه داری تمام داراریشونو می بازن . اما حداقل شما تمام عمرتون رو قدبلند خواهین موند ! برای همین من تصمیم گرفتم شما رو بابا لنگ دراز صدا بزنم . امیدوارم اشكالی نداشته باشته . این فقط یه اسم مستعاریه كه ما به خانم لیپت نخواهیم گفت .


زنگ ساعت ده الانه كه بعد دو دقیقه زده شه . تمام روزهای ما با زنگها تقسیم شده . ما با این زنگها می خوریم، می خوابیم و درس می خونیم. این خیلی روحیه میده . آهان ! زنگ خورد ! خاموشی ! شب بخیر .

پانوشت‌: می بینین كه من با چه دقت و ظرافتی قوانین رو رعایت می كنم ، به خاطر تربیتی كه توی یتیمخانه " جان گریر هوم" داشتم .



با احترام : جروشا ابوت
به : بــابـــا لنگ دراز
 

شفيع

New member
نامه دوم جودی به بابالنگ دراز
اول اكتبر ؛

بابا لنگ دراز عزیز :

من كالج رو دوست دارم و تو رو هم دوست دارم به خاطر اینكه منو اینجا فرستادی. خیلی خیلی خوشحالم ، اونقدر هیجان زده ام كه به سختی خوابم میبره . نمی تونی درك كنی چقدر اینجا با " گریر هوم" تفاوت داره . هیچوقت فكر نمی كردم یه توی دنیا یه همچین جایی وجود داشته باشه .متاسفم برای هر كی كه دختر نیست و نمی تونه اینجا بیاد. مطمئنم كالجی كه تو وقتی پسر جوونی بودی و توش درس خوندی اینقدر زیبا نبوده .

اتاق من بالای یه برج هس كه قبل از اینكه درمانگاه جدید رو بسازن مركز درمانی بیماریهای مسری بود .سه تا دختر دیگه هم توی همین طبقه هستن . یه سال آخری كه عینك می زنه و همیشه از ما میخواد كه كمی ساكت باشیم. و دو سال اولی كه اسمهاشون "سالی مك براید" و "جولیا رالدج پندلتون" هست. "سالی" موهای قرمز و بینی سربالا داره و كمی مهربونه ."جولیا" از یه خونواده درجه یك توی نیویوركه و تا حالا به من توجهی نكرده . اون دو تا اتاقشون یكیه ، اما من و سال آخریه هر كدوم اتاق مستقلی داریم. اصولا سال اول ها نمی تونن اتاق مستقل داشته باشن، اما من بدون اینكه بخوام دارم. شاید مسئول ثبت نام فكر كرده كه درست نباشه كه یه دختر با اصول تربیت شده با یه دختر سر راهی یه اتاق باشن. می بینی چه مزیت هایی داره !

اتاق من توی ضلع شمال غربی هس كه دو پنجره با یه چشم انداز داره .بعد از هیجده سال زندگی توی خانه بی سرپرستان با بیست و دو هم اتاقی خیلی آرامش بخشه كه تنها باشی . این اولین فرصت برای آشنا شدن با "جروشا ابوت"ـه . فكر كنم داره ازش خوشم میاد. تو چی فكر می كنی؟
 
بالا