داستانک (داستان های جالب و خواندنی)

bahramian0935

New member
روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگي ام را !
به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا مي‌تواني دليلي براي ادامهٴ زندگي برايم بياوري‌؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت‌: آيا درخت سرخس و بامبو را مي‌ بيني؟
پاسخ دادم: بلي‌.
فرمود :‌هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخس‌ها بيشتــر رشد كردند و زيبايي خيره كننده ‌اي به زمين بخشيدند اما هم‌چنان از بامبوها خبري نبود .من بامبوها را رها نكردم. در سال‌هاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانهٴ كوچكي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه‌‌هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه‌هايي كه بامبو را قوي مي‌ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي‌كردند.
خداوند در ادامه فرمود‌: آيا مي‌‌داني در تمامي اين سال‌ها كه تو درگير مبارزه با سختي‌ها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه‌هايت را مستحكم مي‌ساختي. من در تمامي اين مـدت تو را رها نکردم همان‌گونه که بامبوها را رها نکردم.
هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن بامبو و سرخس دو گياه متفاوت‌اند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي‌كنند. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد، تو نيز رشد مي ‌كني و قد مي‌‌كشي‌!
از او پرسیدم: من چقدر قد می‌کشم؟
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می‌کند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.
!گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی
رشد معنوی
خداي عزيز و دوست‌داشتني‌ام،
از اين‌كه به‌ من فرصت دادي، يك روز ديگر را آغاز كنم، سپاسگزارم
اين خواست تو بود كه بتوانم، طلوعي ديگر را شاهد باشم.
باشد كه تو را در خود بيابم وبتوانم بيشتر نشان دهنده‌ي تجليات تو باشم.
به ‌من قدرت، محبت، شهامت، و خرد عطا كن
تا امروز وسيله‌اي باشم در دستان تو، براي زندگي، عشق و شفا.
اين روز را به تو تقديم مي‌كنم،
اميدوارم كه عشق و خوبي‌هايت را بتوانم به ديگران هديه كنم.
و آنچه را كه تو مي‌خواهي به ‌انجام برسانم نشانم ده.
از اين روز زيبا، از اين نور، و از همه‌ي نعمت‌هايت سپاسگزارم
 

bahramian0935

New member
وقتے میخواهند براے من و تو جوک بگویند :
✔ مے گویند یک روز " غضنفر " .....
در صورتے کہ غضنفر یعنے " شیر ، مرد با صلابت و قوے " است و از قضا یکے از القاب حضرت علے (ع) است.
✔ وقتے یک چیز از مــُــد افتاده به آن مے گویند " جــواد "
و جواد بہ معناے " بخشنده و سخاوتمند " است
و از قضا از القاب امام محمد تقے (ع) است.
✔ از اسم " بتول " براے مسخره کردن استفاده میکنند ، در صورتے کہ بتول یعنے پارسا و پاکدامن کہ بہ صورت خیلے اتفاقے از القاب حضرت زهرا (س) و حضرت مریم (س) هم هست.
✔ در فیلم ها نام هاے تقی و نقی را به هزل می آورند ، و تقے یعنے با تقوا و پرهیزگار و نقے بہ معناے پاک و پاکیزه است و اتفاقا از القاب امام جواد (ع) و امام هادے (ع)
✔ و یا بہ جاے نام مبارک حضرت ابوالفضل العباس (ع) میگویند ابرفرض
حال..
این ما شیعیان و این ارادت ما بہ اهل بیت است کہ
در مبارزه با این فرهنگ غلط سهیم باشیم...
نگذاریم در طنزها و جوک هایشان از اسامے مقدس ائمہ هدے (ع) استفاده کنند
 

bahramian0935

New member
علامه مجلسى از اعلام الورى نقل مى كند: شخصى از نسل عمر بن خطاب در مدينه امام كاظم را ناسزا ميگفت و هربار حضرت را ميديد به خودِ حضرت و اميرالمومنين فحش ميداد. اصحاب اجازه خواستند تا اين شخص را بكشند كه حضرت منع شديدى كرد.
روزى حضرت از احوال اين شخص پرسيدند، گفتند در اطراف مدينه در مزرعه كار مى كند.
حضرت سوار بر مركب به مزرعه او رسيد كه فرد هتاك سر حضرت فرياد كشيد كه از مركبت پياده شو كه محصولم را بباد دادى! حضرت پياده شد و به طرفش رفت و با او خوش و بش كرد. پرسيد كه چه مقدار به محصولت ضرر زدم؟
گفت: ١٠٠ دينار! حضرت گفت چقدر اميد دارى از محصولت درآمد كسب كنى؟ گفت ٢٠٠ دينار! حضرت ٣٠٠ دينار به شخص دادند و براى افزايش روزى اش دعا كردند! شخص بلند شد و سر مبارك حضرت رو بوسيد و از حضرت خواست اذيت هايش را فراموش كند، حضرت لبخند زدند و خداحافظى كردند.
اين است مولاى ما، اين است باب الحوائج، براى شهادتش بايد خون گريست!
 

bahramian0935

New member
امروز 24 رجب
...................
فتح خیبر به دست مولا حضرت امیرالمومنین علیه السلام
سال هفتم هجری، پس از آنکه یهودیان پیمان شان را زيرپا گذاردند، پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمان حرکت به طرف خیبر را صادر فرمودند.
پس از فتح بعضی از قلعه های یهودیان، با مقاومت شدید قلعه های دیگر مواجه شدند. در یکی از روزها، پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم پرچم را به دست ابوبکر دادند. به نقل کتب مذاهب مختلف، ابوبکر از صحنه جنگ گریخت و موقع برگشت، بقیه لشکر اسلام را از قدرت یهودیان ترساند.
روز بعد فرماندهی به عمر بن خطاب سپرده شد. او نیز بازگشت و با نقل شجاعت یهود، موجب وحشت مسلمانان شد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
فردا این پرچم را به کسی خواهم داد که خداوند و رسول را دوست دارد، و خدا و رسول نیز او را دوست دارند، و او از جنگ فرار نمی کند.
24رجب، پرچم به مولا حضرت حیدر کرار داده شد و ایشان با کشتن شجاعان یهود در نبرد، لشکر اسلام را وارد قلعه کردند و پیروزی برای اسلام به ارمغان آوردند.
 

lale120

New member
٣ داستان زيبا:
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
ایمان ، اعتماد و امید به خدا

- - - Updated - - -

٣ داستان زيبا:
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
ایمان ، اعتماد و امید به خدا
 

lale120

New member
پرسید: چرا فاحشه هاخوشگل ترن؟!
چرا پسرای دختر باز جذاب ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟!
چرا اونایی که خیانت می کنن، تهمت میزنن، غیبت می کنن، دروغ میگن موفق ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن!؟
پرسیدم: . . . . . . پیش خدا یا مردم؟
...أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ...
بى گمان گرامى ترين شما در نزد خداوند پرهيزگارترين شماست.
(حجرات 13)
 

lale120

New member
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ... ﺁﻥ
ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ... ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ ... ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ
ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ , ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﺴﺖ . ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ ."
ﺑﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮔﺬﺷﺖ ,ﺁﻧﭽﻪ ﺷﮑﺴﺖ ,ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺸﺪ ...ﺣﺴﺮﺕ
ﻧﺨﻮﺭ ؛ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﮔﺮ ﺁﺳﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻤﯿﺸﺪ
 

lale120

New member
سخنان یکی از شاه زادگان زنا زاده و رضاع کبیری سعودی !
ترجمه جملات :
آزاد سازیِ سوریه و عراق از دست مشرکان علی بن ابی طالب مهم تر از آزادی فلسطین از دست یهود است !
ما فرزندان معاویه هستیم ای شیعیان!
.......
ان شالله قبر علی بن ابی طالب را نبش خواهیم کرد و (حضرت) مهدی را از سردابش خارج خواهیم نمود و او را میکشیم .
این تهدید نیست بلکه عهدیست بر ما که به آن عمل خواهیم کرد .
........
و همچنین میخواهم قبر حضرت زینب را نبش کنیم !
..............................
آی بچه شیعه ها چه جوابی به این جهاد نکاحی میدین ؟؟؟
 

lale120

New member
عبدالعزیز بن عبدالله بن باز از بزرگترین علمای وهابی می باشد به طوری که می گویند بعد از ابن تیمیه،او بزرگترین تئوریسین وهابیت می باشد. او فردی نابینا بوده است . با این مقدمه این حکایت جالب را بخوانید.
مرحوم آیه الله العظمى سید محسن حکیم (قدس سره )که مرجع شیعیان و زعیم حوزه علمیه نجف بود، در سفرى که به عربستان داشت ، در جلسه اى با «بن باز»مفتى آن روز آن کشور (که نابینا بود) مواجه شد
بن باز، ظاهرا به دیدن آقاى حکیم رفته بود ولى در واقع قصد داشت با ایشان جدال کند و افکار وهابیگرى خود را مطرح نماید. در این جلسه، بن باز، از آیه الله حکیم پرسید: شما شیعیان چرا به ظواهر قرآن عمل نمى کنید؟
آیه الله حکیم در جواب گفتند: این دیدار جاى چنین صحبت هایى نیست ، بگذارید به احوالپرسى برگزار شود.
بن باز، سماجت کرده و خواستار دریافت جواب شد. آیه الله حکیم ، ناچار به بن باز گفتند: اگر قرار باشد به ظاهر قرآن تکیه کنیم و همان را معیار عمل به آن قرار دهیم ، باید معتقد شویم که شما به جهنم خواهید رفت!
بن باز، با تعجب پرسید چرا؟ آیه الله حکیم گفتند: چون قرآن مى فرماید: و من کان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبیلا(؛سوره اسراء، آیه 72 ((کسى که در این جهان نابینا باشد، در جهان آخرت هم نابینا خواهد بود)). و شما که از دو چشم نابینا هستید، طبق ظاهر این آیه باید در آخرت هم نابینا باشید و در زمره گمراهان که اهل جهنمند، قرار بگیرید. بنابراین ظاهر بسیارى از آیات قرآن مقصود نیست!
 

golshid

New member
ماجراي پند آموز كيسه شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»


مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.

بنابراین به او اجازه عبور میدهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.

یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟

قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
 

leili1500

New member
عصر یخبندان ice age

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند ...
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.

آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند
و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند .
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید...
 

leili1500

New member
شنا swimm

مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.
پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...
مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت ...
 

ziiba

New member
حكايت جالينوس و ديوانه

جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»

جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.»
شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟»
جالینوس گفت :


گر ندیدی جنس خود کی آمدی کی به غیر جنس، خود را بر زدی
چون دوکس باهم زید بی هیچ شک در میانشان هست قدر مشترک
 

saba20

New member
حكايت برگه و لكه

از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟
او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»
معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»
همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»
معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»
كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»
شرح حكايت
حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است.
ما چطور مي نگريم؟
 

leili1500

New member
ملا نصردین molla nasredin

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .

وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.

ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.

در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.

ملا طبعا از درب دومی وارد شد.

ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!

این داستان حکایت زندگی ماست.


کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.

روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .

اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.

چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگیرد
 

leili1500

New member
car

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.



وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.


دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».
 

bioshimi93

New member
داستان کوتاه و اثرگذار

پدر در حال روزنامه خواندن بود

پسرش آمد و گفت:" پدر با من بازی میکنی؟ "

پدر که حوصله نداشته یک قسمت از روزنامه که نقشه دنیا روی آن بود را تکه تکه کرد

وبه پسرش داد و گفت:" فکر کن پازله و درستش کن "

چند دقیقه بعد پسرک پازل رو تکمیل کرد.

پدر با تعجب گفت: " توکه نقشه ی دنیا رو بلد نیستی چطوردرستش کردی؟ "

پسرک گفت: " من آدم های پشت صفحه را درست کردم ،

اگه آدم ها درست شوند دنیا هم درست میشه...!!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: yara

bioshimi93

New member
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد


هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى

مى‌داد.


از او پرسید: آیا سردت نیست؟


نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل

کنم.


پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم


یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.


اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.


صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند


در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:


اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم


اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.
 

bioshimi93

New member
مهربانی


روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد...

یک فیلسوف او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای .

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت

وجود ندارند.

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به

داخل چاه کرده بودند پیدا کند.

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است .

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی.

....

آنگاه یک انسان مهربان گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد.
 

mw.ashel

New member
ارزیابی عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شدکارتنی را به سمت تلفن هل داد. روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.


پسرک پرسید:خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.


پسرک گفت: خانم من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد.


زن در جوابش گفت: از کار این فرد کاملا راضی ام.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برای تان جارو می کنم در این صورت شما در یکشنبه زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخ منفی داد.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خوشم می آید، به خاطر این که روحیه ی خاص و خوبی داری،دوست دارم کاری به تو پیشنهاد بدهم.
پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم،‌من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.


” عملکرد شما باعث استحکام شما خواهد شد “
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: M@RY@M
بالا