داستانک (داستان های جالب و خواندنی)

sheyda60

New member
گفتگوي شتر و فرزندش

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .






بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟


نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟
.




__,_._,___




--
 

Anesthesia

Member
خـــدا و آرایـشــگـر !

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!
 

Anesthesia

Member
با وفاترین همسر

از شیوانا عارف بزرگ پرسیدند:وفادارترین مردی که دیدی که بود؟
او گفت:جوانی که هنوز ازدواج نکرده بود و نمی دانست همسرش کیست و چه شکل و قیافه ای خواهد داشت اما با این وجود هرگاه با دختری جوان برخورد می کرد شرم و حیا پیشه می کرد و خود را کنار می کشید.او وفادارترین مردی بود که در تمام عمرم دیده بودم.
 

Anesthesia

Member
یک خانم باهوش

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن،
مرد میگه:
- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
مرد با تعجب میگه:
- بله، چطور مگه؟
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
- منظورتون چیه؟
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
مرد با هیجان زیادی میگه:
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
- مگه شما نمینوشین؟
زن با شیطنت خاصی میگه:
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!!
 

Anesthesia

Member
یک داستان آموزنده برای همسرانی که عشق دیگری پیدا کرده اند

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم

فقط یك ماه او را در آغوش گرفتم...
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پیش كشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی كه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

اون شب دیگه هیچ صحبتی نكردیم و اون دایم گریه می كرد و مثل باران اشك میریخت, می دونستم كه می خواست بدونه كه چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع كننده ای براش پیدا كنم, چرا كه من دلباخته یك دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود كه با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شركت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد.
زنی كه بیش از ده سال باهاش زندگی كرده بودم تبدیل به یك غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم كه اون ده سال از عمرش رو برای من تلف كرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من كرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه كرد, چیزی كه انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یك تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم كه یك نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نكردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این كه در این مدت یك ماه كه از طلاق ما باقی مونده بهش توجه كنم.
اون درخواست كرده بودكه در این مدت یك ماه تا جایی كه ممكنه هر دومون به صورت عادی كنار هم زندگی كنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست كه جدایی ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یك درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود كه بیاد بیارم كه روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در یك ماه باقی مونده از زندگی مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فكر كردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این كه اخرین درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف كردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به كار می بره..

مدت ها بود كه من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی كه طبق شرایط طلاق كه همسرم تعین كرده بود من اون رو بلند كردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می كردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی كردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یك دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شركت حركت كردم.
روز دوم هر دومون كمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام كنم. عطری كه مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافی توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه ندیدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم.
متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاكستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فكر كردم: خدایا من با او چه كار كردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیكی و صمیمیت رو دوباره احساس كردم.
این زن, زنی بود كه ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس كردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز كه می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد كه همسرم رو روی دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می كرد. یك روز در حالی كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هیچ كدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم كه اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود كه من اون رو راحت حمل می كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم..

پسرم این منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یك جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره كرد كه بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نكنه كه در روزهای آخر تصمیم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می كردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یك چیزی می گفت: ای كاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیكی در زندگی مون توجه نكرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگی كردم, وقتی رسیدم بدون این كه در ماشین رو قفل كنم ماشین رو رها كردم, نمی خواستم حتی یك لحظه در تصمیمی كه گرفتم, تردید كنم.
"دوی" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می كرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فكر نمیكنی تب داشته باشی؟

من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم كه نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگش مشترک من خسته کننده شده بود ،چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزئیات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم .زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر اینکه عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی كه فریاد می زد در رو محكم كوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یك سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی كه لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می كنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی كه مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا كنه.


***
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست كه از اهمیت فوق العاده ای برخورداره, مسائل و نكاتی كه برای تداوم و یك رابطه, مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ كدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
پس در زندگی سعی كنید:
زمانی رو صرف پیدا كردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون كنید. چیزهایی رو كه از یاد بردید, یادآوری و تكرار كنید و هر كاری رو كه باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیكی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..زندگی خود به خود دوام پیدا نمی كنه.
این شما هستید كه باید باعث تداوم زندگی تون بشید.


 

Anesthesia

Member
نتیجه وقت نشناس بودن

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی* از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی* برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی* که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی*، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی* با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده*ام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی* کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی* بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.

 

Anesthesia

Member
فرعون بزرگ و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
 

binam

Active member
راز خوشبختی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور

شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.

تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور

بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟

یه همچین چیزی چطور ممکنه؟شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج

برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف

انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم

به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره

سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی

با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای

سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و

با آرامش شلیک کرد و اونو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟

حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد

و گفت:" این بار اولت بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
 

binam

Active member
عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد...

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت

و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت

من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار

و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام

شیرینیاشو به پسرک داد.همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛

ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که

خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده

از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!
 

binam

Active member
زنده ماندن اونم کجااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااا

شخصی تعریف می کرد که با دوستانش به جنگل های آمازون رفته بودند که در آنجا گرفتار

قبیله زنان وحشی شدند و دوستانش همگی کشته شدند.

از او پرسیدند: پس چرا تو زنده ماندی؟

گفت: زن های وحشی آمازون طبق رسمشان، از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین تقاضا

چیزی از آنها بخواهیم.

هریک از دوستانم تقاضای خود را گفتند که پس از انجام آن کشته شدند.

وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم . . . که ناگهان فکری به خاطرم

رسید و به آنها گفتم:

تقاضای من این است که زشت ترین و پیرترین شما مرا بکشد!
 

binam

Active member
دیوار نقره ای !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره*ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند

و دوباره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم،

و نمی دانم .در همین موقع آن ها زنی بسیارچاق رامی بینند که باصندلی چرخدارش به آن

دیوار نقره*ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد،

و دیوار براق از هم جدا شد، و آن زن خود را به زحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد،

پدروپسر،هردوچشمشان به شماره هائی بربالای آسانسورافتاد که از یک شروع وبه تدریج

تا سی* رفت، هر دو خیلی* متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره*ها به طور معکوس

و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره*ای باز شد، و آن ها حیرت زده

دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.


پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:

پسرم، زود برو مادرت را بیار این جا
 

bittta

New member
من یک ده تومانی پیدا کردم ....

من یک ده تومانی پیدا کردم ....


روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای ۱۰ تومانی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه ی روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد.(به دنبال گنج!) .او در مدت زندگیش ،۲۹۶ سکه ی ۱۰ تومانی ،۱۶ سکه ی ۲۵ تومانی ، ۲ اسکناس ۵۰۰ صدتومانی و یک اسکناس مچاله شده ی هزارتومانی پیدا کرد.یعنی در مجموع ۵ هزار و سیصد و شصت تومان …؛ در برابر به دست آوردن این۵ هزار و سیصد و شصت تومان ، او زیبایی دل انگیز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشید، درخشش تعداد زیادی رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد؛
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان ِ در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد….؛
آیا شده راحتی کاری و عادت به آن کار ،* موجب شود چشم خود را بر استعدادها ، توانمندیها و نبوغ خود ببندید. و یک عمر به خیال اینکه به دنبال راحتی هستید، ارزشهای بالاتری را از دست بدهید.
ناگهان وقت رفتن سر میرسد و ما چرتکه می اندازیم ، می بینیم جمع همه عمرمان چند کیلو طلا شده است. همان چیزی که می اندیشیدیم برای ما آسایش و احترام و ارزش می آورد.
ارزش هر کس برابر با آرزوهایش هست.
ارزش هر کس مساوی آن چیزی هست که برایش تلاش می کند.
ارزش هر کس به اندازه آن چیزی هست که از دست دادنش غمگینش می کند و به دست آوردنش شادش می کند.راستی بهای شما چیست؟!بیاییم در زندگی خود که ثانیه های آن را به سرعت از دست می دهیم ، خود را ارزان نفروشیم.
شما چند سال از دست داده اید؟! چند ماه ؟ چند ساعت ؟ چند دقیقه؟ چند ثانیه؟! یک حسابی بکنید ببیند در برابر آن چه چیزی به دست آوردید؟
سقف آرزوهایمان کجاست؟ چقدر است؟
 

bittta

New member
داستان خدا و گنجشک !!!!

داستان خدا و گنجشک !!!!


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
 

Anesthesia

Member
مانند مداد باشیم

روزی پسربچه ای پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
پدربزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .اسم این دست خداست .او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم:
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

babahamid

New member
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "

پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که
در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد…
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
اثر : پائولو کوئيلو

__.___


,_._,___
 

binam

Active member
چرا باید اینقدر بی توجه باشیم؟ نسبت به خودمون ، اطرافمون و علایقمون؟

در یک سحرگاه سرد ، زنی وارد ایستگاه اتوبوس شد و شروع به نواختن

ویالون کرد.این زن در عرض ۴۵ دقیقه ۶ قطعه از بهترین قطعات باخ را

نواخت.از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود،هزاران نفر برای رفتن به

سرکارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.سه دقیقه گذشته بود که

مرد میانسالی متوجه نوازنده شد از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه

ای توقف کرد بعد باعجله به سمت مقصد خود به راه افتاد یک دقیقه بعد

ویالون زن اولین انعام خود را دریافت کرد.خانمی بی آنکه توقف کند یک

اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و باعجله به راه خود ادامه

داد.چند دقیقه بعد مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود به دیوار

پشت سر تکیه داد ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از

صحنه دور شد.کسی که بیش از همه به ویالون زن توجه کرد کودک سه

ساله ای بود که مادرش باعجله و کشان کشان او را به دنبال خود می

کشید.کودک درحالی که همچنان نگاهش به ویالون زن بود از او دور می شد

این صحنه توسط چندین کودک دیگر نیز به همین صورت تکرار شد و

والدینشان برای بردنشان به زور متوسل شدند.در طول مدتی که ویالون زن

می نواخت تنها ۶نفر اندکی توقف کردن و۲۰ نفر انعام دادند بی آنکه مکثی

کرده باشند و چند دلاری عاید او شد.وقتی وی از نواختن دست کشید و

سکوت بر همه جا حاکم شد نه کسی متوجه شد و نه کسی تشویق کرد

و نه کسی او را شناخت هیچکس نمی دانست که این ویالون زن همان

"جاشوا بل"یکی از بهترین موسیقی دانان جهان ونوازنده ی یکی از پیچیده

ترین قطعات نوشته شده برای ویالون می باشد.جاشوا بل دو روز قبل از

نواختن در مترو در یکی از سالن های شهر بوستون برنامه ای اجرا کرده بود

که تمام بلیط هایش به قیمت صد دلار پیش فروش شده بود.



:33:
 
آخرین ویرایش:

binam

Active member
عشق چیست؟؟؟؟ازدواج چیست؟؟؟؟؟

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟


استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟


شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.


استاد پرسید: چه آوردی؟


و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.



استاد گفت : عشق یعنی همین !!



*** *** *** *** ***

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟


استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!


شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.


استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.


استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!
 

binam

Active member
روزی مردی داخل چاله ای افتاد اگه گفتی چی شد!؟...

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش گرفت ...



یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!



یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!



یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!



یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!



یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!



یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!



یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!



یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!



سپس فرد بی سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!



--------------------------------------------------------------------------------
*******************************************************************************************
--------------------------------------------------------------------------------

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.
 

bittta

New member
پنجره نگاه

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا*ب*کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه*اش درحال آویزان کردن رخت*های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس*شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت هربار که زن همسایه لباس*های شسته*اش را برای خشک شدن آویزان می*کرد زن جوان همان حرف را تکرار می*کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس*های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده*ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره*هایمان را تمیز کردم!»
 

elahe

New member
من رسيدم

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که ان هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:


گیرنده : همسر عزیزم


موضوع : من رسیدم


میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه
 
بالا