پسرک ماه
سر صبح است و هوا خوب، نوازش خنکی هوای صبحگاهی پسرک را سرحال و امیدوار به طرف شهر روانه شد. پسرک کمی مکث کرد بوی سیب به مشامش خورد و به دنبال آن کمی سرش را به چپ و راست چرخاند. کسی در این حوالی درخت سیب ندارد و سیب میوه¬ای کمیاب است پسرک آرزو دارد که روزی بتواند سیبی را به تنهایی بخورد پسرک به شامة خود اعتنا نکرد و به راه خود ادامه داد پیرزنی را دید که کنار جاده نشسته و سبدی پر از سیب سرخ و زیبایی در کنارش دید پسرک زل زد به سیبها و همچنان از جلوی پیرزن رد شد شاید انتظار داشت که پیرزن سیبی به او بدهد اما پیرزن اعتنا نکرد و به پسرک خیره شد از پسرک خواست که او را کمک کند اما پسرک قبول نکرد او مقداری دور شد و بعد فکری به سرش زد که پیرزن را کمک کند و حتما پیرزن در قبال آن سیبی به او خواهد بخشید پسرک برگشت و سبد پیرزن را برداشت هر دو در کنار هم به طرف شهر به راه افتادند پسرک منتظر بود که پیرزن وعده¬ای به او بدهد اما پیرزن به روی خود نیاورد سرعت پسرک کند شد و دیگر هوا رو به گرمی می¬رفت آفتاب روی سرش بود و بی رحمانه می¬تابید دو سبد پر از میوه روی کولش بود او دیگر نای راه رفتن نداشت کمی سبدها را پایین گذاشت و از سبد خود توت فرنگی به پیرزن تعارف کرد پیرزن چند عدد توت فرنگی برداشت و بر دهان گذاشت و ملچ و ملوچ کرد و از آن تعریف کرد داشت دیر می¬شد پسرک اگر توت فرنگی¬ها را سر وقت نرساند دیگر نمی-تواند به قیمت خوب بفروشد و هم در این گرما توت فرنگی¬ها زود خراب می¬شد خصوصا زیر سبد اما چاره¬ای نبود از خیر سیبها می¬خواست بگذرد که نگاهی به پیرزن کرد پیرزن نگاه ملتمسانه خود را به پسرک دوخت پسرک هم ناچار سبد را برداشت پیرزن برای پسرک توضیح داد که نوه¬اش پیشش مانده و پدر و مادرش به شهر دیگر رفته¬اند حالا پسرک مریض شده و پولی برای درمان او ندارد سیبها که هر کدام قیمت بالایی را دارد به تمام پول فروش سیبها احتیاج دارد تا نوه خود را که امانت دست اوست به بیمارستان برساند پسرک دیوار انتظارش فرو ریخت و دیگر هیچ نگفت و سنگینی سبد را دوبرابر احساس کرد تا شهر راه زیادی مانده و پسرک نگران فروش توت فرنگی ها و دیر رفتن به خانه است و می¬ترسد مادرش نیز نگران شود قدم¬ها را تندتر برداشت اما پیرزن جلوی او را گرفت چون پیرزن نمی¬توانست پا به پای او بیاد. ظهر به شهر رسیدند بازار خلوت شده بود پسرک سبد را به پیرزن داد و پیرزن دعا کرد که سبد سیبی نصیبش شود و از او خداحافظی کرد حالا توت فرنگیهایش خراب شده بودند آنچه را که سالم مانده بود را جدا کرد و تا غروب به فروش رساند و خرابها را به پیرزنی دیگر بخشید و روانه خانه شد برای زودتر رسیدن به خانه راه جنگل را انتخاب کرد اما هوا دیگر تاریک شده بود و راه را نیز گم کرد زوزة گرگ نزدیکتر می¬شد به ناچار بالای درختی رفت بوی سیب می¬آمد پسرک به خود گفت که حتما دیوانه شده است در این جنگلی که پسرک تمام درختهایش را می¬شناخت درخت سیبی امکان نداشت باشد اما فضا بوی سیب می¬داد پسرک می-خواست بچرخد و دستی را در فضا تکان دهد شاید سیبی به دستش می¬خورد آن وقت می¬توانست سیبی بخورد اما می¬ترسید که از درخت بیفتد و طعمة گرگها شود لذا تکان نخورد وزش باد شدیدتر شد به طوری که درخت تکانهای سختی می¬خورد و هر لحظه امکان داشت پسرک بیفتد نوری از آسمان آمد و هر لحظه که باد شدیدتر می¬شد نور هم بیشتر می¬شد او به آسمان نگاه کرد ماه را دید که به روی درخت آمده است وزش باد قطع شد و پسرک می¬توانست اطراف خود را به وضوح ببیند ... درست است خودش است درختی پر سیب پسرک سبدش را پر سیب کرد و تا بالای درخت رسید سیبی به ماه داد و با هم سیبی خوردند و کمی صحبت کردند وزش باد شروع شد و هر لحظه شدیدتر می¬شد ماه از پسرک خداحافظی کرد و بالا رفت و رفت تا پشت ابرهای تیره گم شد و باد از وزش افتاد او در جنگل نورهای فانوسها را دید و صداهایی که او را صدا می¬زدند و او جواب آنها را داد.
نمی دونم چرا یهو یاد ژان وال ژان و داستان های قبل از جنگ جهانی اول افتادم ...
داستان خوب و آموزنده ای میتونه برای یک رده سنی خاص هست ...
تبریک میگم و انتقادی ندارم :rose: