داستانهای مرحله سوم

بهترین داستان از نظر شما


  • مجموع رای دهندگان
    0

mhfazel

New member
با اجازه آقا مجید و به خاطر اینکه تو مسابقه نیست در مورد داستانش:
مجید جان! ممنون، داستانت خوبه خصوصا خط دوم داستان (داستان پری و پسرش) فکر می کنم همه تو ذهنشون پری بود و دوست داشتن ازش استفاده کنن اما نتونستن ولی تو تونستی و خیلی هم خوب شد از همه مهمتر چیزی که منو شگفت زده کرد اینکه پسرک تو عکس پسر پری مهربون از آب در اومد و من خیلی از این بابت لذت بردم. بازم خسته نباشید می گم.
اما چند تا نکته کوچولو: حیوونا تو ادبیات غنی ما تشخص دارن و وقتی حرف می زنن شخصیتشون ظاهر می شه اما تو دیالوگای تو اگه اسم هر کدوم از اونا رو برداری مشخص نمی شه که این دیالوگ مثلا مال جغده یا گرگه و یا خرسه. غیر از اینکه اصلا نمی دونم چرا اینا رو آوردی اصلا به داستان نچسبیدن و داستانتو کمی آلوده کردند. دوم اینکه داستانت از چهار داستانک بدون مربوط به هم تشکیل می شه که فقط داستان پری و پسرش خیلی قشنگه هر چند کمی یه جاهای خیلی کوچیکش غیر منطقیه ولی اگه فقط به اون پرداخته می شد خیلی خوب از آب در میومد و سه داستان دیگه یعنی داستان حیوونا و پری، شاگردان نقاش و دختر نقاش ربطی به داستان نداشت و بیشتر تو رو مجبور کرد هم داستان طولانی تعریف کنی و هم اینکه به داستان پری و پسرش اونطور که باید ازت انتظار می رفت نپردازی
باز هم می گم داستانت خیلی خوب بود و چسبید دوستان می تونن نظر من و نقد کنن و دربارش بحث کنیم تا من هم یه چیزایی یاد بگیرم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

eeeeeeehsan

New member
احسان جان
شرکت کردم اما داستانم خیلی بد در اومد به خودم رای نمی دم. تقریبا کار اول و فرصت کم بهتر از این در نمیومد.
از دوستان هم معذرت می خوام که داستانم در حد مسابقهشون نبود
مرسی که شرکت کردی.
اشکال نداره کار اولته، ولی به نظر من که خوب بود! :rose:
 

مجید دیجی

مدیر بخش
با اجازه آقا مجید و به خاطر اینکه تو مسابقه نیست در مورد داستانش:
مجید جان! ممنون، داستانت خوبه خصوصا خط دوم داستان (داستان پری و پسرش) فکر می کنم همه تو ذهنشون پری بود و دوست داشتن ازش استفاده کنن اما نتونستن ولی تو تونستی و خیلی هم خوب شد از همه مهمتر چیزی که منو شگفت زده کرد اینکه پسرک تو عکس پسر پری مهربون از آب در اومد و من خیلی از این بابت لذت بردم. بازم خسته نباشید می گم.
اما چند تا نکته کوچولو: حیوونا تو ادبیات غنی ما تشخص دارن و وقتی حرف می زنن شخصیتشون ظاهر می شه اما تو دیالوگای تو اگه اسم هر کدوم از اونا رو برداری مشخص نمی شه که این دیالوگ مثلا مال جغده یا گرگه و یا خرسه. غیر از اینکه اصلا نمی دونم چرا اینا رو آوردی اصلا به داستان نچسبیدن و داستانتو کمی آلوده کردند. دوم اینکه داستانت از چهار داستانک بدون مربوط به هم تشکیل می شه که فقط داستان پری و پسرش خیلی قشنگه هر چند کمی یه جاهای خیلی کوچیکش غیر منطقیه ولی اگه فقط به اون پرداخته می شد خیلی خوب از آب در میومد و سه داستان دیگه یعنی داستان حیوونا و پری، شاگردان نقاش و دختر نقاش ربطی به داستان نداشت و بیشتر تو رو مجبور کرد هم داستان طولانی تعریف کنی و هم اینکه به داستان پری و پسرش اونطور که باید ازت انتظار می رفت نپردازی
باز هم می گم داستانت خیلی خوب بود و چسبید دوستان می تونن نظر من و نقد کنن و دربارش بحث کنیم تا من هم یه چیزایی یاد بگیرم

ممنون که اینقد با دقت خوندید ...

خخخخخخخخخخخخ خوب معلومه وقتی عجله ای داستان بنویسی همین جور میشه دیگه ...

آره موافقم می شد قسمت حیوان ها رو کامل حذف کرد ... بیشتر شخصیتشون سیاه لشکر هستن و مهم نیست کی چی میگه ... مهم اینه که پری به یه دلیلی از خواب غفلت بیدار بشه ...

آره موافقم 4 داستانک جدا از هم بود ولی در هم پیچیدگی های خاص خودش رو داشت دیگه ( حدالقل این جور سعی کردم باشه ) ...

 

مجید دیجی

مدیر بخش
اینم یه داستان دیگه ...

تابلو گوشه انباری

این پسره هم عقل تو کلش نیست .
ببین چی کشیده ؟ نمی دونم چرا نمی خواد دست از این کاراش برداره ؟
آهای حسن این چیه کشیدی ؟
دیشب تا صب این چراغ کوفتی رو تو چشم ما روشن گذاشتی برای کشیدن این ؟
خدا وکیلی حیف عمرت نیست ؟ حیف جونیت نیست ؟ همه توی سن و سال تو الان رفتن سر خونه زندگیشون . اما تو چی ؟ همش خودت رو زندونی کردی گوشه خونه .

جونم جونای قدیم . خدا بیامورزه بابات وقتی می رفت تو کوچه همه تو کمر جلوش خم می شدن .
نمی دونم تو به کی رفتی ؟ پسر علی آقا ، همین علی مکانیک الان رفته داره تو بازار داره کار می کنه الان برا خودش کار و کاسبی راه انداخته .
پسر پاشو برو دنبال یه لقمه نون . برو تو خیابون . چارتا دختر ببین شاید عشق محبوبه از سرت بپره ؟
اصن خودم برات آستین بالا می زنم ، دختر مریم خانم رو اون روز دیدم مثل پنجه آفتاب شده ، مادرش می گفت لیسانسه هس ، خیاطی هم بلده ، ماشالا ماشالا بزنم به تخته از هر انگشتش یه هنر می ریزه .
پسرم عزیزم ، نور چشم ، قربون اون چشای خوشکلت برم . سه ساله محبوبه تصادف کرده ، تو هم هر کاری از دستت بر میومد انجام دادی . قسمت این بوده ، چرا نمی خوای باور کنی ؟ مگه خونه زنگیت رو نفروختی بردیش خارجه دوا درمونش کنی ولی نشد . پس چرا اینقد خودت رو اذیت می کنی ؟
آخه حیف اون قد و بالا و شونه های پهنت نیست که نشستی صبح تا شب غسه می خوری . برو جلو آینه خودت رو ببین شدی یه پاره استخون
آخی جونم ، آخی عزیزم . امیدوارم اون راننده که زد به محبوبه و فرار کرد خیر نبینه ، به زمین گرم بشینه ، ذلیل بشه ، آخه اون بچه تو شکمش چه گناهی داشت ؟
ای خدا مگه این پسر چه ظلمی در حق دیگران کرده بود که یه همچین سرنوشتی براش نوشتی ؟
پاشو پسرم ، پاشو نور چشم ، پاشو این نقاشی ماه و پسرش رو بذار تو زیر زمین شاید بتونی محبوبه رو فراموش کنی ؟

 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ZOT

ZOT

New member
هیچی فقط خواستم تاپیک بیاد بالا! والا!:ph34r-smiley:
 

AWWA

New member
مرسی که شرکت کردی.
اشکال نداره کار اولته، ولی به نظر من که خوب بود! :rose:

مگه میدونین کدوم مال ایشونه؟!

- - - Updated - - -

مرسی که شرکت کردی.
اشکال نداره کار اولته، ولی به نظر من که خوب بود! :rose:

مگه میدونین کدوم مال ایشونه؟!
 

AWWA

New member
میشه توضیح بدین که این داستان تویسی چطوریه

سلام نفس جان
یه تصویر گذاشته میشه و هرکی خواست داستان کوتاهی مینویسه که به عکس مربوط باشه. هرکی داستانش جالبتر باشه و بیشترین رای رو بیاره برنده میشه و تصویر مرحله بعد رو انتخاب میکنه.
 

mhfazel

New member
از دوستان نویسنده و رأی دهندگان محترم به خاطر شرکتشون باعث گرمیه بازارمون شدند از جانب خودم تشکر می کنم و از نقدهاشون استقبال می کنم
 

AWWA

New member
قبل اینکه برنده های این مرحله اعلام بشن..دوتا داستان دیگه رو اینجا میذارم. لطفا هر نظر و نقدی راجب این داستانا داشتین بگین تا دوستان از نظراتتون بهره مند بشن
 

AWWA

New member

پیرمرد و...

«معصومه ... معصومه!» پیرمرد از رختخواب بلند شد و معصومه همسر پیرش را صدا زد اما جوابی نشنید سری برگرداند و اتاق خواب سرد و خالیش را نگاه کرد، پیش خود گفت: «معصومه کی رختخوابش و جمع کرد؟ کجا رفته؟ حتما رفته خونة سکینه خانم» همینطور که از اتاق خواب به هال می¬رفت ادامه داد «دیگه باید باهاش جدی صحبت کنم 50 ساله با هم داریم زندگی می¬کنیم نمی فهمه بدون اینکه به من بگه نباید بره بیرون... ببین کجا هم رفته ... خونة اون عجوزه پیر» پیرمرد خودش نمی¬دانست که چرا از سکینه خانم بدش می¬آید ولی هر چه بود حتما اتفاقی بینشان افتاده و پیرمرد دیگر حال فکر کردن به آن را نداشت تا یادش بیاید. وارد آشپزخانه شد 50 سال بود که هر وقت بیدار می¬شد معصومه سر سفرة صبحانه با نان بازی می¬کرد تا حاجی بیدار شود و سر سفره بیاید وقتی حاجی سر سفره می¬آمد اول چند تا غر می¬زد، معصومه بی اعتنا به غرهای حاجی برایش چای می¬ریخت، همانطور که حاجی دوست داشت کمی هم دقت می¬کرد که دست حاجی بهانه ندهد و استکان چای را به دستش می¬داد حاجی هم اول استکان را تا جلوی چشمش بالا می¬آورد و آن را خوب برانداز می¬کرد تا شاید بتواند ایرادی پیدا کند و بهانه¬ای برای غر زدن، اما آنقدر کار معصومه خوب بود که حاجی چیزی پیدا نمی¬کرد و آخرش هم به چیزی که هیچ وقت معصومه یاد نگرفت یا عمدا نمی¬کرد گیر می¬داد و غرهایش را شروع می¬کرد که چرا با نان آنقدر بازی می¬کند که خشک می-شود و دیگر نمی¬شود یک صبحانة خوب خورد. آشپزخانه سرد بود و سماور قدیمی خاموش. پیر مرد پیش خود گفت: «خدایا! مگه اتفاقی افتاده ...» پیرمرد یادش نمی¬آید که خانه تا این اندازه سرد باشد معصومه سرمایی بود و تا بیخ گرما هم بساط بخاریش پهن بود. پیرمرد دمغ از اینکه معصومه بی خبر کجا گذاشته رفته پیش خود زمزمه می¬کرد: «... عیبی نداره جایی نداره بره یعنی نمی¬تونه بره با این مریضیه سختش، وقتی برگشت حسابی از خجالت درمیام» ذهن پیرمرد یکهو تیری کشید به طوری که پیرمرد دست چپش را مجبور شد به سرش بکشد. پیرمرد تا جایی که یادش بود معصومه این اواخر یکجا نشین بود و دائم روی تخت بود و حاجی شده بود پرستار سینه سوخته¬اش، صبح که از خواب بیدار می¬شد چای دم می¬کرد تا معصومه بیدار شود آنوقت برایش در رختخواب صبحانه می¬برد و لگنش را عوض می¬کرد و پاهایش را می¬شست و کمی او را ماساژ می¬داد و گاهی که معصومه سرحال بود به پهلویش که می¬رسید او را غلغلک می¬داد، معصومه هم جیغی می¬کشید و با خنده از حاجی می-خواست که بس کند. و همیشه بعد از آن بود که یاد حرف دکتر می¬افتاد که برای زنده بودن معصومه وقت کمی را تعیین کرده بود آن وقت حاجی می¬رفت گوشة آشپزخانه و آهسته گریه می¬کرد اما فایده نداشت معصومه می¬فهمید و بلند بلند می¬گفت: «خدایا تو شاهد باش که من از حاجی راضیم» و هر دو با هم گریه می¬کردند. اما پیرمرد یادش می¬آید که چند وقت است که صدای گریة معصومه را نشنیده است «آه... چرا فراموش کرده بود که معصومه شفا پیدا کرده بود. درسته بله درسته اون شفا پیدا کرده و حالا به مشهد رفته تا استخوانی سبک کند درسته» پیرمرد بعد از مدتی که یادش نیست کی است؟ لبخند می¬زند. او به هال می¬رود نگاهش به طاقچه می¬افتد چشمش به عکسی گره می¬خورد و تار می¬شود حساسیت فصلی باعث می¬شد که آب در چشمانش جمع ¬شود چشمهایش را مالید ولی هنوز تار بود کمی بیشتر مالید و جلوتر رفت عکس معصومه بود کمی تعجب کرد جلوتر رفت روبان سیاه اوریبی گوشة سمت چپ بالای عکس را دید و ندیده گرفت و یا نمی¬خواست ببیند به پایین عکس نگاه کرد مرحومة مغفوره معصومة ... و چشمان پیرمرد سیاهی رفت ...
 

AWWA

New member


سیب سرخ ماه
در آبی نیلگون در اعماق اقیانوس جایی که آسمان و دریا یکی شده بود ، نقطه ای همچون مروارید فخرفروشانه می درخشید . زمان و زمین از حرکت ایستاده بود و همه جهان نظاره گر بود . فرشته ای کوچک راهش را گم کرد بود . و مثل پرنده ای مهاجر اسیر نقطه درخشان افق شده بود . نقطه ای تنها و سرد و بی احساس ولی زیبا . فرشته کوچک از باغ بهشت می آمد و سبدی پر از سیب داشت . سیب های سرخی از جنس سیب سرخ هوا . الماس انگشتر شب سرد در کالبد خود زنگ گود کرشمه را می نواخت . و ستاره ها همچون خرده شیشه های بی ارزش دورش را گرفته بودند و جرات نزدیک شدن به او را نداشتند . همه همچو خلع شاهد ماه بودند . اما ناگهان سکوت شکست .
سلام ، تو چه خوشکلی ، من راهم رو گم کردم . می دونی بهشت از کدوم طرفه ؟ فرشته کوچولو این رو گفت و منتظر پاسخ ماند . ولی ماه جوابش رو نداد .
فرشته کوچولو با صدای بچه گانه اش گفت : مگه کری ؟ با تو هستم می دونی از کدوم طرف باید برم بهشت ؟
همه ستاره ها با تعجب به فرشته نگاه کردن و شاید کمی هم جا خوردند
فرشته کوچولو نشست روی ماه و لگدی به ماه زد و گفت : هی مگه خوابی ؟ چرا جوابم رو نمی دی ؟
ماه که کاسه صبرش لب ریز شده بود سکوتش را شکست و گفت : چیه کوچلو ؟ چی میگی ؟
فرشته گفت : می دونی بهشت از کدوم طرفه ؟
ماه خیره خیره به فرشته نگاه کرد . و با تعجب گفت : مگه تو از بهشت میای ؟
فرشته گفت : آره
ماه تعجبش بیشتر شد و گفت : چرا از بهشت اومدی بیرون ؟
فرشته گفت : بقیه سیب های هوا رو اوردم تا بخوره
ماه گفت خوب چرا سیبتا رو بهش ندادی ؟
بغض گلوی فرشته رو فشرد و گفت : آخه وقتی رفتم روی زمین یه باغ پر از سیب دیدم
ماه گفت : خوب ؟
فرشته گفت : با این همه سیب کسی به سیبای من احتیاج نداره
ماه گفت : روی تن من درخت سیبی رشد نمیکنه ، یکی از این سیبات رو به من می دی ؟
فرشته کوچولو کمی فکر کرد و گفت : به یک شرط
ماه گفت : چه شرطی ؟
فرشته گفت : من وقتی از اون بالا تو رو می دیدم یه چیزی فهمیدم
ماه گفت : چی رو فهمیدی ؟
فرشته گفت: تو هیچ دوستی نداری ، من به تو یه سیب می دم به شرطی که با همه دوست باشی و گاهی خودت رو به شکل سیب در بیاری تا بقیه ستاره ها هم از نورت استفاده کنن
ماه که سال ها احساس غربت و تنهایی می کرد در حالی که اشک از چشمش جاری شده بود لبخندی زد و سرش را تکان داد و قبول کرد .
 

AWWA

New member
نظر من در مورد داستان پیرمرد
توصیفشو خیلی دوست داشتم. اینقدر به نظرم دقیق صحنه سازی شده بود که واقعا حس کردم دارم پدربزرگ و مادربزرگمو میبینم و این باعث میشد دنبال مطلبو بگیرم.ولی در عین حال ترجیح میدادم موضوع داستان متفاوت باشه.
و از لحاظ ظاهریم بهتر بود بین بند بند مطلب فاصله باشه تا خواننده احساس یکنواختی بهش دست نده.... در کل خوب بود.:rose::auizz3ffy9vla57584x
 

AWWA

New member
در مورد سیب سرخ ماه

خیلی تشبیهات جالبی داره.تشبیه ماه به الماس انگشتر شب خیلی عالی به نظر میرسه(اگه تو کتاب ادبیات بود حتما این قسمت سوال امتحانی بود:tonguesmiley:)....فقط از لحاظ تلمیحی به نظرم مشکل داره. همه از سیب سرخ حوا این ذهنیتو دارن که باعث خارج شدن آدم و حوا از بهشت شد و این با متن داستان همخوانی نداره.
آخر داستانم میتونست قوی تر از این باشه. مثلا میتونست اینطوری تموم بشه که اتفاقی بیفته و مشخص بشه این بچه که به نظر معصوم میرسه از طرف بقیه ستاره ها قصد فریب ماه رو داشته و دستش رو بشه(اینجوری بین سیب و حوا و بین ماه و بچه رابطه معنی دار میشد).و ماه متوجه اشتباهش بشه.
اون قسمت لگد زدنشم بانمک بود. وسط یه متن جدی و سنگین یه دفه این اتفاق باعث جذابتر شدن متنش شده به نظرم.
بازم ممنون از وقتی که گذاشتین:rose:
 

hebe.nurse

New member
داستان پیرمرد قشنگ بود. من خودمم وقتی این عکس رو دیدم دقیقا ی همچین تصویری تو ذهنم شکل گرفت و یاد همسایه مون افتادم که مرده دقیقا شبیه این حاجیه بود و زنشم دقیق مث معصومه. با این تفاوت که زنش مریض بود ولی به شوهرش نمیگف و خیلی ناگهانی فوت شد و پیرمرده رو هروقت می بینم جیگرم کباب میشه خیلی شلخته شده :((
آفرین به این دوست خوبمون. خیلی ساده و دقیق زندگی و عشق پیرمرد پیرزنای قدیمی رو به تصویر کشیدی. آفرین

داستان سیب سرخ
تشبیهاتش جالب بود. تصویر داستانش و شروع داستان عالیه و جذاب ولی اخرش خیلی با شروعش جور درنیومد. اینکه اسم حوا رو اوردی اتفاقا به نظر من خیلی جالب بود. اینکه فرشته ش اومده باقی سیبا رو پس بده . ولی بهتر بود به جای اینکه بگی حوا با این همه سیب سیبای منو دوس نداره جوری تشبیه میکردی که انگار تو این دنیا دیگه این سیبای بهشتی با زمینی واسه آدم فرقی نداره!!! اخه تو بهشتم حوا سیب رو درواقع واسه عشقش که آدم بود چید و اونو زمینی کرد!!
بعد فرشته سیباشو به ماه میده چون اون هیچ وقت سیبی نداشته و خوب قدرشو میدونه. ایجور به نظرم بهتر معنا میداد . منم میخواسم سیبارو به حوا تشبیه کنم با همین داستان ولی هیچجوری نتونسم به ماه تشبیه کنم واسه همین کلا تغییرش دادم که اونم جالب درنیومد.... :) درکل ذهنیتت خوب بود خوشم اومد :painting:
 
آخرین ویرایش:

mhfazel

New member
با اجازه دوستان و سروران قبل از اینکه داستانها رو با نام وارد کنید خودنوشتی در مورد داستانهای این سری درج کنم.
نوازش روی ماه:
خیلی خوب بود هم شخصیت خوب ساخته شده بود و هم مسألش قابل درک بود بافت نسبتا خوبی داشت و شروع و میانه و پایان بی نقصی داشت (البته یه مشکل کوچیک احتمالا داره که من نمی فهمم) در کل دلیلی برای نمرة منفی دادن به این داستان ندارم. از نویسندش آرزوی موفقیت می کنم
سیب سرخ:
داستان خوبی دارد شروعش با یک ضربه ی سخت و بسیار گیرا شروع می شود شخصیت خوب و توصیفها بسیار عالیست بافت آن در سایه ی فرم بسیار جذابش خوب درآمده است اما داستان به زیبایی شروعش نیست و ما با یک داستان معمولی طرف هستیم و سراشیبی این داستان زمانی به اوج می رسد که ما به آخر داستان می رسیم جایی که دست نویسنده برای پایان دادن به داستان وسط صحنه می آید. در کل امیدوارم از این نویسنده داستانهای بهتری ببینم
ماه زمینی:
بر خلاف داستان قبلی نویسنده (اگر درست حدس زده باشم) داستان خوبی از کار در نیامده شخصیت و توصیف ها خوب است اما پلات داستان بسیار متزلزل و کنش ها بی دلیل هستند و بنابراین نتایج حاصل از آن دور از ذهن مخاطب است برای نویسنده آینده ای خوب پیش بینی می شه
تا خدا:
خیلی خیلی خیلی داستان خوبی است ولی ... . اگر آخر داستان نبود بطور حتم بهترین داستان این سری می شد. شروع خوب و میانه باورنکردنی طوری که همزاد پنداری با شخصیت پسرک به شدت واقعی و انسانی است از بافت و توصیف خوبی برخوردار است اما خط آخر داستان تمام آنچه که رشته بود را پنبه کرد و آه از نهاد مخاطب بلند کرد تنهاترین ولی نابخشودنی ترین ایراد این داستان است.
 

hebe.nurse

New member
دوستان نویسنده عزیزم :sarma:
منم با اجازه قبل نتایج اندک نقدی ببریم. چون دیگه ممکنه نرسم...:riz304:

نوازش روی ماه

کلا داستانش جذاب بود. پایان بدی نداشت ولی بهتر بود آخرش ماه خیلی رمانتیک نمیشد. در کل برخلاف داستانای دیگه ملموس تر و قابل درک تر بود.

ماه و خورشید

خیلی جنبه داستانی نداش. بیشتر یجور نقد خاص داستان شازده کوچولو بود. خیلی هم ارتباطی به پیام تصویر نداش.

سیب سرخ
در کل مدل داستان جالبه ولی خود داستان ساده و انتهاش از جذابیتش کم میکنه. به نظر من جنبه داستانیش هم کمه. ولی به تصویر خیلی شباهت میده. ولی نویسنده خلاقی هسید آورین :)

ماه زمینی

به نظر خودم ایده داستانم جالب میومد ولی نتونسم اونو تو قالب داستان کوتاه جذابش کنم. شاید چون میخواسم با تصویر همخوانی داشته باشه. واقعا به نظرم رسید ماه دقیقا وسط درخت سیب گیر افتاده!! ایشالا داستانای بعدی جبران کنم.....
اینم بگم منظورم از ماه زمینی درواقع جیم بود نه ماه!! فک کنم هیشکی متوجه این نکته نشد :)) البت تقصیر از خود بنده اس که واضح تر نشون ندادم!!

تنهایی ماه

اینم داستان جالبیه. ولی انتهاش جذابیتشو فروریخت. یکم به اسمان رفتن کودک دور از درک و انتظار بود.

تا خدا

این داستان رو دوس داشتم . به دلم نشست. ولی اوردن شخصیت ماه خانم و صحبت باهاش جالب نبود. و اونجا که گفته شد همه جا پره از درخت و کنار هر درخت ی ماه خانوم زیبا .یکم دور از تصوره. وگرنه باقی داستان و انتهاش که از خواب پرید عااااالی بود .

پسرک ماه

داستان خیلی جزئیات اضافه داشت.متنش بیش از حد ی داستان کوتاه بود یا شاید چون زیادی جزئیات رو تعریف کرده بود از جذابیتش کم کرد. اون قسمت درخت سیب قابل درک بود ازین جنبه مناسب بود ولی اونجا که گفتی پسر سیبی به ماه داد و با هم سیبی خوردند و کمی صحبت کردند راسش خندم گرفت :) درکل نویسنده انگار انتهاش خودشم خسته شده بود چون برخلاف شروعش خیلی خلاصه تموم شد ...

ماهخند
جالب بود واقعا. ولی یکم زیادی رویایی بود و خیلی کوتاه و خلاصه. بهتر بود یکم شاخ وبرگ بهش میدادید....
 
آخرین ویرایش:
بالا