☻ شیخ ومریدان ☻

maxin

Well-known member

thumb_HM-2013678765618707431391965755.945.jpg




روزی دو مرد به خدمت شیخ رسیدندی که بر سر طفلی نزاع داشتندی و هر یک ادعا می کردندی که پدر آن طفل هستندی.
شیخ فرمودند
:riz277:: تنها راه رفع این مشکل آن است که هر سه آنها شبی را در یک اتاق بگزرانندی. صبح هنگام شیخ از کودک پرسید: ای طفل! دیشب چه کسی کولر را خاموش کرد؟ کودک پاسخ داد: این یکی! شیخ گفت: فرزندم! همانا این مرد پدر توست!
جمله مریدان از این درایت شیخ جامه دریدندی و نعره زنان دویدندی به طوری که رکورد دو صد متر اوسین بولت را پنج ثانیه بهبود بخشیدندی...
th_running1.gif
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: IL-2

maxin

Well-known member
از ابو خواجه کریس ابن آنجل از مریدان شیخ نقل است که :
روزی به همراه سایر مریدان شیخ را لای منگنه قرار دادیم که معجزتی نماید
و ما را کرامتی نشان دهاد !
شیخ نعره برآورد که:
مــــــــــــــــــــایند فــــــــــــــــریک...
و سپس بر روی آب حوضچه خانقاه شروع به راه رفتن نمود
و پس از تشویق مریدان بسی جوگیرتر گردید و
کف دست راست بر زیر بغل ببرد و با جمع کردن
دست چپ اصواتی چون صدای باد معده از زیر بغل خویش
خارج نمود !!!
مریدان گفتند یا شیخ این دومی را که ما نیز بلد باشیم
و این دیگر معجزه نباشدی؟!
شیخ فرمود: تفاوتش را هنگامی میفهمید که ریه و
شش های خویش را بر اثر بوی آن از دست میدهید!!
هنوز سخن شیخ به اتمام نرسیده بود که رایحه‌ای
نعره مریدان را برآورد
و آنان با فحش به آنکه اول از شیخ درخواست
معجزه نمود ، محل وقوع حادثه را ترک و جهت

پیوند ریه راهی بیمارستان گشتند ...
:))
 

maxin

Well-known member
روزي استادی از فرنگ از شيخ ما پرسید: شما تو ایران چایی بیشتر می‌خورید یا قهوه؟
شيخنا بگفتا: چایی بیشتر می‌خوریم ولی كتابي در غايت طرز تهیۀ قهوه در کشورمان داریم که 4 جلد است و هر جلدش به چه کلفتی!
برق 360ولت از سر استاد فرنگی پرید و گفت: وای، نام آن کتاب چیست ؟
بگفتا: اصول کافی (کافی = قهوه)
پس از شنيدن اين جمله مريدان يكي در ميان خشتك به سر يكديگر كردند و سر در دیوار کوفتند!!!


- - - Updated - - -
 

maxin

Well-known member
روزی شیخ مشغول مکالمه با سیم کارت ایرانسل خود بودی. اما مکالمه چنان طولانی گشت که مریدان پرسیدند: یا شیخ چگونه است که شارژ سیم کارت شما تمام نمیشود پس از چندین ساعت گوهرفشانی؟
شیخ لبخندی شیطان گونه زده و فرمود:
از ان روی که من در فیس بوک یک (فیک اکانت) با نام (عسل جون) اختیار نموده و به وسیله ی ان ملت را شارژ ایرانسل تیغ همی زدمی!!
و مریدان از فرط تعجب توان نعره و گریز به بیابان هم نداشتندی!!
 

maxin

Well-known member
داستان شیخ و مریدان:این داستان سبد کالا
روزی شیخ در صف دریافت سبد کالا به انتظار نشسته بود تا نوبت بر او گماشته گردد.ناگه دسته ای از مریدان وحشی همراه با یک نیسان آمدند و تا شیخ را بدیدندی دسته ای کامل از البسه ی خویش را دریدند و چون لختی گذشت از شدت سرما همچو سگ نعره ها میزدندی.شیخ گفت:یا وحشیای احمق بروید سوی منزل و البسه بیاورید برای خودتان.مریدان چون این سخنان را بشنیدند نعره ها زدند و خواستن البسه ی خود را جر بدهند که دیدن ندارن و منصرف شدن از این امر.مریدان رفتندی و آمدندی و با دیدن دوبازه شیخ خواستن البسه ی خود را از گریبان چاک بدهند که اینبار شیخ دست آنها را خواند و با چوب به سر دو نفر از آنها زد و بقیه را فحش ناموسی داد تا منصرف شدند.یکی از مریدان گفت یا شیخ چه حاجت که شما در این صف هستید؟شیخ دستی در دماغ کرد و بگفتا:این مردم برای مال مفت جان خود را هم می دهند ولو بی ارزش و ناچیز باشد.مریدان چو این سخنان را بشنیدند همراه با جمعیت حاضر در صف نعره ها زدند و این بار البسه شیخ را دریدند تا دیگر از این حرف ها نزند و خودشان در صف ایستادندی.
 

maxin

Well-known member
روزی شیخ و مریدان در بیابان همی برفتی که ناگاه عربی سوار بر شتر به سمت ایشان بیامدی .... شیخ رو به عرب کردی و بفرمودی : ایا این شتر است؟! مرد عرب به خود فشار زیادی آوردی و سرخ گشتی و جان به جان آفرین تسلیم بنمودی .... جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و علت را از شیخ جویا شدندی ؟؟ شیخ بگفتا : وی (مرد عرب) جهت تلفظ پ ن پ به خود فشار آوردی و هلاک گشتی ...
 

maxin

Well-known member
آورده اند شیخ به همراه تنی چند از مریدان عازم بلاد کُفر گشته و به هتلی دخول کردند. به محض جلوس در اتاق، همی برق ها برفت و شیخ و مریدانش جملگی اندر کف برق بودندی , تا آنکه مریدی تلفنی در آن حوالی بیافت و با هزار بدبختی داخلی مورد نظر را شماره گیری نموده، لکن نتوانست منظور خود را بر هتل دار تفهیم نماید. مریدان یک به یک گوشی در دست گرفته و هرچه زور زدند تا منظور خویش تفهیم نمایند نشد که نشد !!!از قضا شیخ رو بر ایشان کرده و فرمودند: Animal ها، تلفن را بر من همی عرضه دارید تا شما را کار یاد دهم.شیخ چونان که گوشی در دست گرفتند با لهجه ای بسیار شیوا و فصیح عرض کردند: " Edison Dead In This Hotel " !!! و چون چشم بر هم زدنی برقها بیامد ... !!!آورده اند که مریدان دو به دو سرهای خویش را بر یکدیگر کوبیده و خشتکهای خویش جر همی بدادندی و سپس در گروه های سه تایی عازم خیابان های بی روح شهر پاتایا گشتند, بلکه اندکی آرام گیرند.

- - - Updated - - -


 

maxin

Well-known member
آورده اند که روزی شیخ در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟
شیخ پاسخ داد: فلان مطلب در آن کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟
یکی از یاران جواب داد: مگر خدا به شما علمی بی پایان نداده است؟
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ شیخ بودند که
شیخ گفت: " مرتیکه تنبل" نمی‌خوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن !!!
مریدان نعره ها بزدندی و خشتک ها پاره کردندی و سر به بیابان نهادند...
 

maxin

Well-known member
روزی یکی از مریدان پریشان حال ، به نزد شیخ آمد و عرض کرد : یا شیخ خوابی دیدم بس ناگوار!فرمود: بنال ببینم تعبیرش چه بُود ؟گفت : خواب مردمانی دیدم که از تنشان گوشت همی کندند و گوشت را به دهانشان همی گذاردند.رنگ از رخسار شیخ پرید ، فرمود : به گمانم زمان پرداخت یارانه ها رسیده !پس مریدان رم کردند و چهارنعل به صحرا همی گریختند.
 

maxin

Well-known member
اوردند روزی شیخ و مردان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه ان را به بند اورده بود.ناگهان صدای قطار از دور شنیده شدشیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!!و در حالی که جامه ها را اتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند/مریدی گفت:یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟شیخ گفت:نه حیف نان ان یک داستان دیگر است(خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!!و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان افرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت:قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!پس یه پخمه ای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟پخمه گفت:اخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که...!!!
smile%20(3).gif
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: پیچک
بالا