klara.20
New member
از یک دکتر روان*شناس که سال*های زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند: در طول این سال*ها که بیماران افسرده، به شما مراجعه کرده*اند، تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبه*رو شده باشید؟
جواب داد: بله! یکی از عجیب*ترین خاطراتم در پارک اتّفاق افتاد. قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل، در پارک نشسته بودم و روزنامه می*خواندم. هوا آفتابی و دلپذیر بود. در همین وقت، شخصی نزدیک شد و گفت: سلام آقای دکتر!».
جواب سلامش را دادم و گفتم: فرمایش؟
گفت: راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده*ام و می*دانم که داروی ضدّ افسردگی، پیش شماست. مدّت*ها بود که می*خواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛ امّا حقیقتش را بخواهید، سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم. الآن هم به صورت اتّفاقی، شما را دیدم».
پرسیدم: مشکلتان چیست؟
گفت: راستش زندگی برایم تلخ شده. روحیه*ام خراب است. مدّت*هاست که یک دل سیر نخندیده*ام. شادی، با دل من قهر کرده است».
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذّت می*بردم، روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم: ایا سعی کرده*اید شاد باشید و نتوانسته*اید؟
ـ بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ امّا انگار شادی، از من فرار می*کند.
به چهره جوانِ مرد نگاه کردم و گفتم: ازدواج کرده*اید؟
بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده*ام؛ امّا هر دوبارش به طلاق منجر شده.
ایا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می*روید؟
بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته*ام؛ امّا در سفر، کِسِل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده*ام. به همین خاطر، سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند.
:25r30wi:ایا سعی کرده*اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟
بله، گاهی کتاب می*خوانم؛ امّا هر بار که کتاب را تمام می*کنم، غم عمیقی وجودم را پُر می*کند و به گریه می*افتم.
به دیدن فیلم*های کمدی علاقه*ای دارید؟ این جور فیلم*ها را پی*گیری می*کنید؟
راستش من خودم کمدین هستم و نمایش*نامه*های کمدی اجرا می*کنم. مردم هم با دیدن بازی*های من، حسابی می*خندند؛ امّا خودم از بازی*های خودم و کمدین*های دیگر، هیچ لذّتی نمی*برم.
ورزش می*کنید؟
به پیاده*روی، خیلی علاقه دارم؛ امّا همیشه در طول پیاده*روی، به فکر بدبختی*ها و قرض و قوله*هایم هستم.
خلاصه، نزدیک دو ساعت، من و آن مرد، با هم حرف زدیم. من هم تا جایی که می*توانستم، راهنمایی*اش کردم. آن مرد، با شنیدن راهنمایی*هایم، من حسابی خوش*حال شد. بلند شد، مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکّر کردن. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبت*های آقای دکتر که به این جا رسید، افراد پرسیدند: خب! این کجایش عجیب بود؟».
قای دکتر گفت: عجیب این جا بود که وقتی می*خواستم به خانه برگردم، دست کردم توی جیبم، دیدم یارو، جیبم را زده!».
جواب داد: بله! یکی از عجیب*ترین خاطراتم در پارک اتّفاق افتاد. قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل، در پارک نشسته بودم و روزنامه می*خواندم. هوا آفتابی و دلپذیر بود. در همین وقت، شخصی نزدیک شد و گفت: سلام آقای دکتر!».
جواب سلامش را دادم و گفتم: فرمایش؟
گفت: راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده*ام و می*دانم که داروی ضدّ افسردگی، پیش شماست. مدّت*ها بود که می*خواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛ امّا حقیقتش را بخواهید، سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم. الآن هم به صورت اتّفاقی، شما را دیدم».
پرسیدم: مشکلتان چیست؟
گفت: راستش زندگی برایم تلخ شده. روحیه*ام خراب است. مدّت*هاست که یک دل سیر نخندیده*ام. شادی، با دل من قهر کرده است».
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذّت می*بردم، روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم: ایا سعی کرده*اید شاد باشید و نتوانسته*اید؟
ـ بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ امّا انگار شادی، از من فرار می*کند.
به چهره جوانِ مرد نگاه کردم و گفتم: ازدواج کرده*اید؟
بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده*ام؛ امّا هر دوبارش به طلاق منجر شده.
ایا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می*روید؟
بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته*ام؛ امّا در سفر، کِسِل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده*ام. به همین خاطر، سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند.
:25r30wi:ایا سعی کرده*اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟
بله، گاهی کتاب می*خوانم؛ امّا هر بار که کتاب را تمام می*کنم، غم عمیقی وجودم را پُر می*کند و به گریه می*افتم.
به دیدن فیلم*های کمدی علاقه*ای دارید؟ این جور فیلم*ها را پی*گیری می*کنید؟
راستش من خودم کمدین هستم و نمایش*نامه*های کمدی اجرا می*کنم. مردم هم با دیدن بازی*های من، حسابی می*خندند؛ امّا خودم از بازی*های خودم و کمدین*های دیگر، هیچ لذّتی نمی*برم.
ورزش می*کنید؟
به پیاده*روی، خیلی علاقه دارم؛ امّا همیشه در طول پیاده*روی، به فکر بدبختی*ها و قرض و قوله*هایم هستم.
خلاصه، نزدیک دو ساعت، من و آن مرد، با هم حرف زدیم. من هم تا جایی که می*توانستم، راهنمایی*اش کردم. آن مرد، با شنیدن راهنمایی*هایم، من حسابی خوش*حال شد. بلند شد، مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکّر کردن. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبت*های آقای دکتر که به این جا رسید، افراد پرسیدند: خب! این کجایش عجیب بود؟».
قای دکتر گفت: عجیب این جا بود که وقتی می*خواستم به خانه برگردم، دست کردم توی جیبم، دیدم یارو، جیبم را زده!».