یک باغ دار چند تا خاطره تعریف کرد ایشان باغ داشتند با 3 متر دیوار :
یک روز غروب دیدم یکی آمد روی دیوار دارد میوه ها را دست چین می کند یک چوب برداشتم و آرام آرام آمدم نزدیک و هر چه زور داشتم زدم زیر پاهاش افتاد گفتم دست و پاهاش شکست آمدم بیرون دیدم دارد می دود
یک بار آمدم دیدم 2 نفر داخل باغ...