خاطره:
احسان یکیش رو فقط بذار..
(خخخخ منِ خیانتکار P
خاطره مناسب با فصل: یه روز بارونی که می خواستم برم مدرسه، توی مسیر نمیدونم چی شد که خوردم زمین و سرتا پام گلی شد خخ
هیچی دیگه مجبور شدم برگردم خونه که لباس عوض کنم
مامانم هرچی لباسامو بالا پایین کرد که لباس مناسب پیدا کنه باش برم مدرسه پیدا نکرد
اون زمونا مثل الان نبود که 5-6 تا دست لباس و مانتو شلوار داشته باشیم که
اول سال تحصیلی یه دست لباس میخریدن برامون کل سال باهمون بودیم..
خلاصه آخرش مامانم یه لباس عروسکی خوشگل تنم کرد. منم با تیپ ناز مهمونی رفتم مدرسه
یه خاطره 5-6 سالگی: از بچگی موهام رشدشون خوب بود و همیشه بلند بودن (عکس گویاست)
یه خواهر هم دارم عاشق مدل کردن موهای من بود خخ
یه روز داشت موهامو مدل میکرد که با قیچی پشت گوشم رو زخم میکنه. طفلی خواهرم از ترس اینکه مامانم متوجه بشه التماسم می کرد که گریه نکنم!!
منم چون میخواستم خواهرم سریع موهامو مدل کنه برم به بچه محلام پز بدم اصلا گریه نکردم. بی مزه بود؟
D:
یه بار داداشم و خواهرم ساعت رومیزی بابام رو انداخت زمین شکوندنش
(ناگفته نماند که بابام همون ساعت رو تنظیم می کرد که بره سرکار)
بعد به من گفت به بابا نگی ما ساعت رو شکوندیم!!!
شب وقتی بابام اومد خونه (هنوز دم در خونه بود و اصلن از ماجرای ساعت خبردار نشده بود) من بدو بدو رفتم بغلش.
با شیرین زبونی گفتم: بابایی امین و مریم ساعت رومیزیت رو نشکوندنا!!
خخخخخ