روز اولی بود ک تو پادگان بودیم(دوم شهریور) صب از نماز خونه رفتیم صبحونه خوردیم و بعدشم راه افتادیم بریم ساتر(انبارپوشاک و وسایل سرباز) داشتم با یکی از هم استانیام گپ می زدم و راه می رفتیم....اولای راه با خودم گفتم ینی میتونم اهثانو امروز ببینم ؟تو دلم گفت اره ب همین خیال باش اونم توی این همه جمعیت تازه اهثانم تالا از نزدیک ندیدم.....قبل رفتن با اهثان قرار گذاشته بودیم ک اگه هموپیدا نکردیم من برم سمت راست دیوار نماز خونه با ماژیک بنویسم e4ینی اهثان ساعت چهار بعدظهر پیش این اجری ک روش نوشتم باش(الان ک بش فک می کنم کارمون خیلی خنده دار می شد)....بیشتر راهو رفته بودیم همینطور ک داشتم اطرافمو برای اولین بار دید می زدم یهو چشمم خورد ب یکی ک تقریبا موازی با من اون سمت جاده داشت با یه سرباز حرف می زدن و راه می اومدن...چون اون ور سربازه هم واساده بود مشکل میشد تمام رخ دید زد.
با خودم گفتم این ب اهثان میخوره خودشه دیگه (تازه کچلم بود),بعد یه فکری کردم گفتم برم پیشش حالا اون نباشه ضایه میشم...تصمیم گرفتم داد بزنم اینطوری اگه اونم نباشه کسی متوجه نمی شد.....خلاصه یکی دوبار بلند صدا زدم اهثان ک یهو برگشت و منو دید هوچی دیگه اون ازون ور جاده و من ازین ور رفتیم وسط جاده همو بغل کردیم و ماچ موچ ازینا....بعدش یکم رفتیم رسیدیم ب ساتر...پیش همه بخط شدیم.....مسول ساتر صدا زد بچهای یزد بیان بیرون بعد اهثانم با بقیه رفت ک لباس پخش کنن...این روز لباسم واسه ما داستانی شد.
من یه لباس سایز46برداشتم ک درست اندازم بود شاید یکمم بزرگتر...حالا نگو شانس من لنگه های این شلوار بد دوخته شده و باز نمیشد اصن..... بردم پس بدم نذاشتن دهنمو وا کنم گرفتش یه سایز 48بهم دادن هوچی دیگه یه شماره بهم بزرگ بود تو آموزشیم لاغر شدم کلا دو شماره ای بزرگ بود بهم...لباسم از روز اول تو تنم گریش گرفته بود یه پوتینم بهم دادن بند نداشت دوباره رفتم با بدبختی بند اونم گرفتم ..اهثانم بابت لباس بد قورام روز اول کلی بهم خندید.