یه داستان باحال (خیلی جالبه)

baran71

New member
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود.

يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديکتر بيايد.

مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.

شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مىدونى چى ميخوام بگم؟»

مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزيزم؟»

شوهر مريم گفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»
 

ATJAVAD

New member
سلام دوستان شايد اين آقا ميخواسته با اين حرف كاري كنه كه همسرش بيشتر از اين درد كنارش تحمل نكنه و ازش برنجه و بزاره بره و با اين حرفش همسرش رو از بدبختي نجات بده (البته اين برداشت من بود چون با همچين زن فداكاري نميشه جز اين انجام داد):riz304:
 

مینا*

New member
سلام دوستان شايد اين آقا ميخواسته با اين حرف كاري كنه كه همسرش بيشتر از اين درد كنارش تحمل نكنه و ازش برنجه و بزاره بره و با اين حرفش همسرش رو از بدبختي نجات بده (البته اين برداشت من بود چون با همچين زن فداكاري نميشه جز اين انجام داد):riz304:
ولی با این حرف دلشو شکست و این خیلی بیشتر از همه ی سختیایی که کشیده آزار دهندس
 

ROJO

New member
این کجاش باحال بود! بیشتر مزخرف بود تا باحال lol
 

khoudaei

New member
منم با atjavad موافقم فکر کنم آقاهه خیلی زنشو دوست داشته و می دونسته که با درد کشیدن اون خانمه هم درد می کشه این حرف رو زده که خانمه ترکش کنه
 

sara77

New member
نبابا مگه میشه ینی یه صدتا فحش میداد به زنش بهتر بود تا این
عجب بیشعوری بود ه خداییش من بودم همون موقع اکسیژنو از دماغش میکشیدم یه راست بره اون دنیا حقشه
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
 

محسن ن ک

New member
ی ضرب المثل هست که میگه چیزی که ما تو خشت خام میبینیم شما در...نمیبینید....
این دیگه ته مردونگی بود
 

sakar

New member
حالا این با حال بود یا ضد حال!!!!!!!
واقعیت تلخه ..........
البته نه بد شانسیه خانم بلکه قدر نشناسی از همسرای صبور........
داستان غیر واقعی بنظر میاد اما توی واقعیت هم متاسفانه کم پیدا میشن ادمایی که از محبت بی چون و چرای همسرشون دچار سوء برداشت نشن.........
 

helena

New member
اگه حرف شما هم درست باشه که 90 درصد نیس،هیچ دلیلی نداشته که زحمات زنشو با ایجاد حس تنفر و کینه در او از بین ببره.وقتی زنش کنارش بوده حتما با هیچ منتی اونجا بوده حالا دلیل نشد که بخاد اونو برنجونه.بدبختی هر کسی تقصیر عدم کفایت اوست نه دیگران و یا حتی تقدیر.ما خودمون تقدیر و سرنوشت خودمونو میسازیم وگرنه خدا که مقدر نکرده اون باید خوشبخت شه و اون یکی نباید روز خوش ببینه.
 

ایزو

New member
سلام دوستان شايد اين آقا ميخواسته با اين حرف كاري كنه كه همسرش بيشتر از اين درد كنارش تحمل نكنه و ازش برنجه و بزاره بره و با اين حرفش همسرش رو از بدبختي نجات بده (البته اين برداشت من بود چون با همچين زن فداكاري نميشه جز اين انجام داد):riz304:


سلام
نه اصلا این برداشتتون اشتباهه
اکثر قریب به اتفاق خانوما با غم و خوشی شوهرشون میسازن.... فقط خاص این خانوم نیست
به مادرتون نگاه کنید.... با خوشی و نا خوشی پدرتون نساخته؟؟؟؟؟؟؟ خانوما فامیلتون؟؟؟؟ اکثرا این حالت نیستن؟؟؟؟
به نظر شما این قدرشناسی از فداکاری اون زنه؟؟؟؟
به نظر من یه چنین مردی اصلا لیاقت این همه فداکاری نداری و این زن باید بذاره بره ....
 
آخرین ویرایش:

ATJAVAD

New member
دوست عزيز منم مادرم هميشه مثل يه ستون محكم توي خانواده مابوده و با اينكه من تو كودكي پدرم رو ازدست دادم من و خواهرم رو طوري بزرگ كرد كه هيچ وقت كمبود پدر رو تو خونه حس نكنيم .به خاطر اين گفتم كه شايد اون مرد ميخواسته بعد از خودش خاطره خوشي نگذاره تا همسرش بره پي زندگيش و بعد از مرگ اون مرد هم هي ياد حرفش بيفته و دلتنگش نشه حداقل بعداز مرگ اون رنگ خوشبختي رو ببينه چون توداستانه نوشته شوهر مريم اشك تو چشاش بود حتما گفتن اين حرف براي خودش هم سخت بوده (چون ما مردابه ندرت گريه ميكنيم حداقل من كه اين طوري ام ) منم كه گفتم برداشت من از اين داستان اين بود:riz304:
سلام
نه اصلا این برداشتتون اشتباهه
اکثر قریب به اتفاق خانوما با غم و خوشی شوهرشون میسازن.... فقط خاص این خانوم نیست
به مادرتون نگاه کنید.... با خوشی و نا خوشی پدرتون نساخته؟؟؟؟؟؟؟ خانوما فامیلتون؟؟؟؟ اکثرا این حالت نیستن؟؟؟؟
به نظر شما این قدرشناسی از فداکاری اون زنه؟؟؟؟
به نظر من یه چنین مردی اصلا لیاقت این همه فداکاری نداری و این زن باید بذاره بره ....
 

ایزو

New member
دوست عزيز منم مادرم هميشه مثل يه ستون محكم توي خانواده مابوده و با اينكه من تو كودكي پدرم رو ازدست دادم من و خواهرم رو طوري بزرگ كرد كه هيچ وقت كمبود پدر رو تو خونه حس نكنيم .به خاطر اين گفتم كه شايد اون مرد ميخواسته بعد از خودش خاطره خوشي نگذاره تا همسرش بره پي زندگيش و بعد از مرگ اون مرد هم هي ياد حرفش بيفته و دلتنگش نشه حداقل بعداز مرگ اون رنگ خوشبختي رو ببينه چون توداستانه نوشته شوهر مريم اشك تو چشاش بود حتما گفتن اين حرف براي خودش هم سخت بوده (چون ما مردابه ندرت گريه ميكنيم حداقل من كه اين طوري ام ) منم كه گفتم برداشت من از اين داستان اين بود:riz304:


نمیدونم والا... شایدم برداشت من از حرفاتون یکم اشتباه بود
اما منم تقریبا کلی نظرمو درباره داستان گفتم خیلی خطابم به شخص شما نبود
شایدم به خاطر اینکه با وجودی که پسرم اما حسم به نسبت خیلی قوی هستش و نسبت به بی احترامی کردن به خانوما خیلی حساسم... اینجوری نوشتم
تبریک میگم چنین مادر بزرگی دارین:riz304::riz304:
 

sara77

New member
نمیدونم والا... شایدم برداشت من از حرفاتون یکم اشتباه بود
اما منم تقریبا کلی نظرمو درباره داستان گفتم خیلی خطابم به شخص شما نبود
شایدم به خاطر اینکه با وجودی که پسرم اما حسم به نسبت خیلی قوی هستش و نسبت به بی احترامی کردن به خانوما خیلی حساسم... اینجوری نوشتم
تبریک میگم چنین مادر بزرگی دارین:riz304::riz304:
اوووووووورین نیما
 

negin ka

New member
حالا خوبه این ی نیمچه داستانی بود شماها اینهمه داستان ازش ساختین!!!!!!!!!
یکی میگه بیشعور بوده یکی میگه مردونگی کرده !!!!!!!!!!!
اولا این داستانارو از کجا میارین؟!!!
اصن هدف داستان چی بود؟میخواست چیرو بما نشون بده؟!!!نشون بده مرده بی وفا و حق ناشناس بوده یا زنه نحس بوده اصن داریم مردم؟:65d6a5d6s:
بابا جوونای ما هزارو ی مشکل دارن بیاین درباره اونا مانور بدین شاید فرجی شد!!!!!!!!:j58r36j3gcr4suxymup
 

negin ka

New member
امیدوارم باران جان منو ببخشه ولی این داستانم باحاله خخخخخخخخخخ

ماجرای کلاغ عاشق را میدانید ؟

یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ
رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ

58292_337.jpg


پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید

نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید

یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ

58293_379.jpg


قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

توی فکر قناری،
تا دو روز غذا نخورد
58294_654.jpg

روز سوم کلاغه،
رفتش پیش قناری

گفتش عزیزم سلام،
اومدم خواستگاری!
58295_267.jpg
 

negin ka

New member
نگاهی کرد قناری،
بالا و پایین، راست و چپ

پوزخندی زد به کلاغ،
گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمی،
منقار تو بیست وجب

واسه چی زنت بشم؟
مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شیکست،
ولی دید یه راهی هست

برای سفر به شهر،
بار و بندیلش رو بست

یه مدت از کلاغه،
هیچ کجا خبر نبود

وقتی برگشت به خونه،
از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن،
منقار درازشو

فکر کرد این بار می‌خره،
قناریه نازشو

باز کلاغ دلش شیکست،
نگاه کرد به سر و دست

آره خب، سیاه بودش!
اینجوری بوده و هست

دوباره یه فکری کرد،
رنگ مو تهیه کرد

خودشو از سر تا پا،
رفت و کردش زرد زرد

رفتش و گفت: قناری!
اومدم خواستگاری

شدم عینهو خودت،
بگو که دوسم داری

اخمای قناریه،
دوباره رفتش تو هم!
58296_910.jpg

کله‌مو نگاه بکن،
گیسوهام پر پیچ و خم

موهای روی سرت،
وای که هست خیلی کم

فردا روزی تاس می‌شی!
زندگی‌مون میشه غم

کلاغ رفتش به خونه
نگاه کرد به آیینه

نکنه خدا جونم!
سرنوشت من اینه؟!

ولی نا امید نشد،
رفت تو فکر کلاگیس

گذاشت اونو رو سرش،
تفی کرد با دو تا لیس

کلاه گیسه چسبیدش،
خیلی محکم و تمیز

روی کله‌ی کلاغ،
نمی‌خورد حتی یه لیز
58297_413.jpg

نگاه که خوب می‌کنم،
می‌بینم گردنتو

یه جورایی درازه،
نمی‌شم من زن تو

کلاغه رفتشو من،
نمی‌دونم چی جوری

وقتی اومدش ولی،
گردنش بود اینجوری
58298_730.jpg
 
بالا