دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و
یاد حرف پدرش افتاد :
"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:
نه... خدا نکنه
پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت : سردت نیست
گفت : عادت دارم
گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد .
صبح جنازه نگهبان را ديدند، روی دیوارنوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعـــــده لباس گرمت مرا ویـــــــــران کرد!