پیچک
:21::21:
آغا تا امروز فکر میکردم پیچک دختره!!!
::مسابقه::
((((( دور چهـاردهم مسابقه ی عکس بچگی برگزار می شود. )))))
حدس بزنید این بچه بانمک کدوم کاربر سایته ؟
خاطره:
- وقتی همین قدی بودم هر وقت بابام میرفت خیابون می گفتم برا منم عکس بنداز بیار |:
وقتی هم برمی گشت بهش گیر میدادم چرا عکس منو ننداختی بیاری! |:
یه روز که داشتم تو حیاط بازی می کردم بابام بغلم کرده بردم خیابون این عکس ژولیده رو برام انداخته )
- کوچولو که بودم از سر کنجکاوی از محلمون دور شدم، می خواستم برم پارکی که محل اونطرف تر بود. از تو یکی از کوچه ها که رد می شدم دوتا پسر 10-12ساله می خواستن بهم گیر بدن که تا خواستن بیان سمتم از کوچه رد شدم.
برگشتنی رسیدم اول همون کوچه دیدم وایسادن اونجا هنوز. یکم جلوتر یه زمین خالی بود پراز لوازم اوراقی مث مبل و لوازم خونه و اینا... رفتم چوب بردارم چشمم خورد به چندتا جای نوشابه خانوادگی، دوتا برداشتم پرکنم خاک، که دیدم خاکسترم اونجا هست... (اینو تو محلمون میساختیم.) چندتا مشت کوچولو ریختم تا آماده شدن. بعد از اونجا اومدم بیرون یکم که رفتم جلو دیدم بلند شدن بیان سمت من سریع برگشتم پشت دیوار و سلاحمو برداشتم و آماده شدم. داشتن میدوییدن اومدن نبش دیوار وایسادن با قُلدری گفتن: اینجا چی میخای؟.... منم سریع چندتا زدم به شیشه های نوشابه همچین خاکستری پاشید به صورتشون!! تا گیج بودن دویدم رفتم. رسیدم سر کوچه دیدم ولو شدن، داشتن از چشم درد گریه وناله میکردن!!
چرا اینطوری نیگا می کنید خب به نظرم حقشون بود
1. پیچـک
2. shahab72
3. maxin
4. مجید دیجی
5. eeeeeeehsan
خاطره:
از اونجایی که دختر بابا بودم خیلی از این خاطرات گانگستری ندارم.. خخخخ، یه خاطره ملایم!
یادم میاد از زمانی که ۵ سالم بود، همسن همین عکسم، مهدکودک میرفتم، تاکسی سرویس داشتم، راننده تاکسی هم فامیلش مهربان بود. بهش میگفتم عمو مهربوون... خلاصه که مثل اسمش خوشرو ومهربون بود. یه روز توی مهدکودک ساعت آخرکه تموم شد، منو دوستم چون خیلی شن بازی دوست داشتیم از مهد نرفتیم بیرون و موندیمو شن بازی کردیم، قسمت شن بازی مهدمون خیلی توی دید نبود، واسه همین سرایدار که چک می کرد بچه ها رفتن یا نه مارو ندید، خلاصه نمیدونم چقدر گذشته بود از ساعت تعطیلی مهد که به خودمون اومدیم و دیدیم پرنده هم توی مهد پر نمیزنه بدو بدو رفتیم بیرون، هیچکس جلوی در نبود، همونجا نشستیم جلوی در و حالا گریه نکن کی بکن.. چنددقیقه بعد عمومهربان رسید، صورتش سرخ شده بود و عصبانی اومد جلو و با فریاد گفت: کجا بودین؟ میدونین همه نگرانتونن، ماهم که همچنان فین فین (مجری: D می کردیمو عمو هم دست بردار نبود. من که خیالم راحت شده بود که گم نشدیم به عمو گفتم از این به بعد عمو اخمو صدات می کنم، ازحرفم خندش گرفت و عصبانیتش فروکش کرد. ولی تا چند وقت بهش می گفتم عمو اخمو و ناگفته نماند که به عنوان تنبیه چند روز از شن بازی محروم شدیم که خیلی دردنناااک بود.
اینم خاطره ملایم من